نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان داستان فارسی | باغ

  • نویسنده موضوع Seta~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 111
  • کاربران تگ شده هیچ

Seta~

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی آیین و میراث
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,074
پسندها
41,342
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
داستان از اونجایی شروع میشه که ما یه باغ میوه نزدیکی های شهرستان داشتیم.
باغ بزرگی بود وسط باغ ی خونه ویلایی تقریبا بزرگ بود با اتاق های زیاد،هرساله برای برداشت میوه ها میرفتیم باغ.
روزها میوه برداشت میکردیم شبا هم تو خونه می خوابیدیم.
من از همون بچگی ک میرفتیم حس عجیبی ب باغ خونه اتاق ها داشتم اما خوب چون مشغول بازی بودم توجه زیادی نمیکردم.
خلاصه اون دوران بچگی گذشت. ب سن نوجوانی رسیدم.
برا اولین بار تو سن نوجوانیم برای برداشت میوه راهی باغ شدیم.
وقتی رسیدیم هوا داشت تاریک می شد بارون می بارید. ماشینو پارک کردیم من رفتم در خونه رو باز کنم تا وسایل رو داخل خونه بزاریم.
هنوز درو باز نکرده بودم از پشت در صدا هایی می اومد فک کردم کسی تو خونس ولی وقتی درو باز کردم همه جا تاریک بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Seta~
عقب
بالا