نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان داستان فارسی | دختربچه

  • نویسنده موضوع Seta~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 93
  • کاربران تگ شده هیچ

Seta~

پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی آیین و میراث
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,074
پسندها
41,342
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
چند سال پیش خانوادگی رفتیم شمال.قرار بود تو ویلای همکار بابام بمونیم که تو یه روستا تو لاهیجان بود.روستای بزرگی بود و البته خلوت.یه جاده ی قشنگ و طولانی بود که باید از اونجا میگذشتیم تا به ویلا برسیم .اوایل جاده تک و تک خونه مردم محلی بود ولی بعدش دیگ خونه نبود کناره جاده . اینم بگم که بعد ازظهر بود و هوا هنوز روشن بود . خلاصه ما با ماشین تو جاده بودیم که دیدیم یه دختر بچه کناره جاده سرشو گذاشته رو زانو هاش و داره گریه میکنه . جثه کوچیکی داشت بهش میخورد 4 5 سالش باشه . چون اون دور و اطراف کسی نبود عجیب بود که یه دختر بچه کوچیک تنها کنار جاده باشه . واس همین از بابام خواستم بزنه کنار چون فکر کردم شاید دختره گم شده. بابام زد کنار. شیشه ماشینو دادم پایین گفتم دختر خانم چیزی شده؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Seta~
عقب
بالا