- ارسالیها
- 5,066
- پسندها
- 14,237
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
جمجمه هیولا به آرامی خودش را نشان میداد.قسمتی از دندان زرد از خاک سیاه بیرون زده بود.دو مرد گلی، دو طرف گودال حفاری روی خاک زانو زده بودند. یکی از آنها پدر بیلی پرستون و دیگری عمویش بود. بیلی هم بالای سرشان ایستاده بود و با اضطراب ناخنش را میجوید. با اینکه فقط دوازده سال داشت، التماس کرده بود که در این سفر همراهشان باشد. قبلاً همیشه همراه مادر و خواهر کوچکش، نل، در فیلادلفیا میماند.حتی ایستادن در آنجا هم غرورش را بالا میبرد.اما در این لحظه این غرور با اندکی ترس همراه بود.شاید به دلیل پایین رفتن خورشید به سمت افق و خزیدن سایهها روی اردوگاه بود. یا شاید استخوانهایی که تمام هفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.