- ارسالیها
- 2,797
- پسندها
- 9,365
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #1
روزی روزگاری یک ماهیگیر و همسرش با هم در یک کلبه کوچک کنار دریا زندگی می کردند. ماهیگیر هر روز با قلاب و نخ ماهیگیریش برای صید ماهی بیرون میرفت ساعتها تلاش میکرد تا بتونه یه ماهی بگیره.
یک روز از همین روزها، ماهیگیر قلابش رو در دستش گرفته بود و به آب زلال دریا خیره شده بود. بعد از یک مدت خیلی زیاد، حس کرد چیزی به قلابش گیر کرده! اون طناب و بالا کشید و یک ماهی رو دید که داشت به سختی توی آب دست و پا میزد. اون با گریه و التماس به ماهیگیر گفت:
ماهیگیر، به من گوش کن، بذار من برم، من یک ماهی واقعی نیستم! من یه شاهزادهی طلسم شدهام. اگه منو ببری و کباب کنب و بخوری چه فایدهای برات داره؟ من اصلا خوشمزه نیستم! پس منو ول کن تا برگردم به آب و شنا کنم و برم!
ماهیگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.