- ارسالیها
- 2,797
- پسندها
- 9,378
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #1
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن.
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونهاش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم میشد، با عجله میرفت و دونههای گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونهاش میبرد. دونههای گندم رو با احتیاط در انبارش میگذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمیگشت تا یه دونهی گندم دیگه برداره. تموم روز بدون توقف و استراحت کار میکرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف میدوید، دونههای گندم رو جمع میکرد و با دقت توی انبارش ذخیره میکرد.
ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و میگفت:
چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟ بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز...
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونهاش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم میشد، با عجله میرفت و دونههای گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونهاش میبرد. دونههای گندم رو با احتیاط در انبارش میگذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمیگشت تا یه دونهی گندم دیگه برداره. تموم روز بدون توقف و استراحت کار میکرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف میدوید، دونههای گندم رو جمع میکرد و با دقت توی انبارش ذخیره میکرد.
ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و میگفت:
چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟ بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.