- ارسالیها
- 2,797
- پسندها
- 9,377
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #1
روزی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی می کرد. سالها گذشت و آسیابان قصه ما پیر شد و مرد. اون به جز یک آسیاب و یک الاغ و یک گربه برای پسرانش چیزی باقی نگذاشت. بزگترین پسر آسیاب رو گرفت. وسطی الاغ رو برداشت. پس گربه به پسر کوچیک رسید! پسر جوون با خودش زمزمه کرد:
خب! من این گربه رو میخورم و با خزهاش دستکش درست میکنم! و بعد هم دیگه از دار دنیا هیچی ندارم و از گرسنگی میمیرم!
گربه که داشت گوش می داد گفت:
آه سرور عزیزم! اصلا ناراحت نباش! فقط یک کیف و یک جفت چکمه به من بده! اون وقت من بهت ثابت میکنم که اصلا ارثیهی بدی...
خب! من این گربه رو میخورم و با خزهاش دستکش درست میکنم! و بعد هم دیگه از دار دنیا هیچی ندارم و از گرسنگی میمیرم!
گربه که داشت گوش می داد گفت:
آه سرور عزیزم! اصلا ناراحت نباش! فقط یک کیف و یک جفت چکمه به من بده! اون وقت من بهت ثابت میکنم که اصلا ارثیهی بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.