- ارسالیها
- 2,797
- پسندها
- 9,385
- امتیازها
- 33,973
- مدالها
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #1
روزی روزگاری یک چوپان در یک روستای زیبا زندگی میکرد. یکی از روزها، با ترس و لرز به خانه رسید و با گریه و زاری گفت:
چیز وحشتناکی دیدم! به اندازه 4 اسب بزرگ بود و چنگالهای بلند و تیز داشت. دم نوک تیز بلند و روی کل بدنش هم فلس های آبی براق داشت!
پسر چوپان رفت و در کتابش جستجو کرد:
بابا انگار تو یک اژدها دیدی!
پدر و مادر پسرک ترسیده بودن اما اون آروم آروم بود!
صبح روز بعد پسر از جایش بلند شد و به سمت تپه رفت چون میخواست ببینه که میتونه با آزدها دوست بشه یا نه! وقتی پسر به تپه رسید، فهمید که اژدها خیلی مهربون و بامزه است! اونا به هم لبخند زدند. بعد پسرک نشست و شروع کرد به سوال پرسیدن از اژدها!
[IMG...
چیز وحشتناکی دیدم! به اندازه 4 اسب بزرگ بود و چنگالهای بلند و تیز داشت. دم نوک تیز بلند و روی کل بدنش هم فلس های آبی براق داشت!
پسر چوپان رفت و در کتابش جستجو کرد:
بابا انگار تو یک اژدها دیدی!
پدر و مادر پسرک ترسیده بودن اما اون آروم آروم بود!
صبح روز بعد پسر از جایش بلند شد و به سمت تپه رفت چون میخواست ببینه که میتونه با آزدها دوست بشه یا نه! وقتی پسر به تپه رسید، فهمید که اژدها خیلی مهربون و بامزه است! اونا به هم لبخند زدند. بعد پسرک نشست و شروع کرد به سوال پرسیدن از اژدها!
[IMG...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.