داستان داستان فارسی | زمین

  • نویسنده موضوع Eugénie-
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 31
  • کاربران تگ شده هیچ

Eugénie-

مدیر تالار وحشت + مدیر آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
تاریخ ثبت‌نام
4/8/21
ارسالی‌ها
3,616
پسندها
36,808
امتیازها
71,673
مدال‌ها
55
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
سلام در زمان کودکی که ۱۳سال سن داشتم پدرم یه زمینهای دیم داشت که اونسال هندونه کاشته بود و تقریبا با روستا ۳کیلومتر فاصله داشت بعد چند وقتی بابام گفت صبح زود و دم غروب که هوا سرد میشه شکار و اهو میان و محصول خراب میکنن تا یه روز جمعه که پسر عموم که یه سال از من کوچکتر بود امدن دهات بهش داستانو گفتم بهش گفتم پایه هستی بریم دم غروب یه لاستیک آتیش بدیم که شکارها نیان و از منطقه برن قبول کرد ساعت سه بود رفتیم سر زمین زمینها هم دربین دره ای بود و کلا خودش ترس ووحشت خاصی داشت پسر عموم گفت آتیش بدیم گفتم زوده یه طوری آتیش بدیم که تا صبح دود کنه لااقل هوا داشت تاریک میشد که اتیش زدیم و برگشتیم هنوز یه مقداری از راه امدیم که هوا کلا تاریک شد ماهم مقداری نفت داشتیم هی پارچه کهنه به چوپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Eugénie-
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Amin
عقب
بالا