- ارسالیها
- 13,137
- پسندها
- 33,632
- امتیازها
- 96,874
- مدالها
- 70
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #1
سناریو
دی ماه ۱۳۲۰ بود که اون اتفاق افتاد. بچهها پشتهم گم میشدن و ما هم هرچی میگشتیم نمیتونستیم پیداشون کنیم و هر روز نا امیدتر میشدیم. تا اینکه یه شب سرد زمستونی پسرم در خونه رو زد. وقتی تو اون حال دیدمش و جریانو برام تعریف کرد، بردمش پیش آجان. آجان ابله حرف پسرمو باور نکرد. منم چندتا از مردم ده رو برداشتم که برم ببینم تو خونۀ اون زنیکۀ شیطانصفت چه خبره و حقشو بذارم کف دستش. از شمام خواهش میکنم به خاطر بچههاتونم شده، با من بیاین.
دی ماه ۱۳۲۰ بود که اون اتفاق افتاد. بچهها پشتهم گم میشدن و ما هم هرچی میگشتیم نمیتونستیم پیداشون کنیم و هر روز نا امیدتر میشدیم. تا اینکه یه شب سرد زمستونی پسرم در خونه رو زد. وقتی تو اون حال دیدمش و جریانو برام تعریف کرد، بردمش پیش آجان. آجان ابله حرف پسرمو باور نکرد. منم چندتا از مردم ده رو برداشتم که برم ببینم تو خونۀ اون زنیکۀ شیطانصفت چه خبره و حقشو بذارم کف دستش. از شمام خواهش میکنم به خاطر بچههاتونم شده، با من بیاین.