متفرقه متفرقه | عجیب ترین و ترسناک ترین جملات کودکان

  • نویسنده موضوع لیلا؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 60
  • کاربران تگ شده هیچ

لیلا؛

کاربر فعال عمومی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/10/23
ارسالی‌ها
1,252
پسندها
3,596
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کودکان بدون شک بامزه و جذاب هستند اما به نظر می‌رسد گاهی می‌توانند با نیروهای ماوراء الطبیعه نیز ارتباط داشته باشند و حرف‌های ترسناکی بزنند. در این باره تئوری‌های زیادی مطرح شده است که تمامی شان در یک نکته مشترک هستند، فرضیه‌های مذکور دلیل این موضوع را دور بودن کودکان از هنجارهای اجتماعی می‌دانند.

این ماجرا حقیقت داشته باشد یا نه قصد داریم در ادامه نگاهی داشته باشیم به برخی تجارب دلهره آور که والدین و بزرگ‌ترهای کودکان با ما در میان گذاشته اند، آنها حرف‌هایی از زبان بچه ها شنیده اند که واقعا تامل برانگیز و ترسناک است.

۱: منتظر اتوبوس بودم که به سرکار بروم. دختر غریبه‌ای کنارم ایستاد و به من خیره شد، از او پرسیدم که چرا خیره شده ای. او گفت: "خیلی زیبا هستی." در پاسخ از او تشکر کردم، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لیلا؛

لیلا؛

کاربر فعال عمومی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/10/23
ارسالی‌ها
1,252
پسندها
3,596
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
۲: متوجه شدم پسرم آنقدر از آب می‌ترسد که از دوش گرفتن امتناع می‌کند، علت ترسش را از او پرسیدم و او پاسخ داد: "چون قبلا غرق شده بودم از آب می‌ترسم."

۳: نیمه‌های شب دختر هفت ساله ام من را از خواب بیدار کرد و گفت: "مادر، مریم (Marry) می‌گوید باید از خانه اش برویم وگرنه ما را می‌کشد." نکته وحشتناک ماجرا این است که نام صاحب قبلی خانه مریم بود.
۴: وقتی دخترم چهار ساله بود یک روز به من گفت: "مادر یادت نمی‌آید که تو دختر بودی و من مادر بودم و آمدند سر ما را بریدند؟"

۵: وقتی در حال تماشای تلویزیون بودم پسرم جلوی من ایستاد و با نگاه عجیبی به من خیره شد و گفت که یک روز تو را می‌کشم.

۶: وقتی به خانه جدید نقل مکان کردیم، دخترم روی تخت نخوابید و تصمیم گرفت روی زمین بخوابد از او دلیلش را پرسیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لیلا؛

لیلا؛

کاربر فعال عمومی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/10/23
ارسالی‌ها
1,252
پسندها
3,596
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
۸: شنیدم که دختر چهار ساله ام آهنگی را می‌خواند که مادرم در کودکی برای من می‌خواند، از او پرسیدم که آن را از کجا یاد گرفته است، گفت: "مادربزرگ همیشه قبل از خواب آن را برای من می‌خواند." اما مادربزرگش پنج سال قبل از تولد او فوت کرده بود.

۹: وقتی زمان خواب رسید، پسرم به من گفت: "خداحافظ بابا." وقتی به او گفتم باید بگوید شب بخیر او گفت: "نه، این بار باید بگویم خداحافظ."

۱۰: دخترم یک بار به من گفت: "پدر، آنقدر دوستت دارم که می‌خواهم سرت را جدا کنم و هرکجا که می‌روم با خودم ببرم."

۱۱: بچه‌های کوچک همیشه چیز‌های عجیب و غریبی می‌دانند که قبلا جلوی آن‌ها نگفته ایم، پسر کوچکم به من گفت که خواهر بزرگترش هر شب به ملاقاتش می‌آید، وقتی از او پرسیدم در مورد کدام خواهر صحبت می‌کند او به من گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لیلا؛

لیلا؛

کاربر فعال عمومی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/10/23
ارسالی‌ها
1,252
پسندها
3,596
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
۱۳: یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم برادرزاده ام نزدیک من ایستاده است، از او پرسیدم اینجا چه کار می‌کنی، گفت: "برو تو اتاقت بخواب و هرگز روی مبل نخواب. مرد غریبه وقتی خوابیده بودی تورا تماشا می‌کرد." اما فقط من، خواهرم و پسرش در خانه حضور داشتیم و شخص دیگری در خانه نبود.

۱۴: داشتم دختر سه ساله ام را می‌خواباندم که از من پرسید که چرا الان باید بخوابد. به او گفتم که دختر بچه‌ها باید زود بخوابند. او ناگهان بلند شد و به یکی از گوشه‌های اتاق اشاره کرد و گفت: "پس این دختر چه؟" وقتی برگشتم، کسی را پیدا نکردم.

۱۵: یک روز برادرزاده کوچکم را در حال نقاشی کشیدن دیدم و وقتی به نقاشی اش نگاه کردم متوجه آن نشدم. از او پرسیدم چه چیزی کشیدی؟ به من گفت: "یک زن حلق آویز شده. خودش به من گفت که آن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لیلا؛

لیلا؛

کاربر فعال عمومی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/10/23
ارسالی‌ها
1,252
پسندها
3,596
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
۲۳: برادرم شب‌ها در خواب راه می‌رود و یک شب در حالی که خواب بود به اتاق من آمد و گفت: "مراقب شیطان پشت سرت باش."

۲۴: ما به یک خانه جدید نقل مکان کردیم و وقتی داشتیم وسایل را داخل خانه می‌بردیم، پسر کوچکی آمد و گفت: "مادرم گفته به شما بگویم افرادی که قبل از شما اینجا زندگی می‌کردند در حیاط خلوت دفن شده اند." پسر بچه سریع می‌رود و دیگر خبری از آن نمی‌شود.

۲۵: وقتی در پارک نشسته بودم و کتاب مورد علاقه ام را می‌خواندم، پسر کوچکی به سمت من آمد و به آرامی گفت: "مردی که کنارت ایستاده می‌گوید یک روز می‌خواهد تو را بکشد. مراقب خودت باش." اما کسی کنار من نبود.

۲۶: پسر کوچکم یک بار از من سوال عجیبی کرد. او گفت: "پدر، اگر زبان کسی را ببرم، می‌میرد یا زنده می‌ماند؟"

۲۷: دخترم به من گفت که ارواح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لیلا؛
عقب
بالا