- ارسالیها
- 1,944
- پسندها
- 23,199
- امتیازها
- 44,573
- مدالها
- 25
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #1
قصه کودکانه سگ کوچولو و عکسش
یک روز آفتابی خیلی زیبا و دلپذیر، سگ کوچولو با خوشحالی در روستا میچرخید که چشمش به یک قصابی بزرگ افتاد. سگ کوچولو به استخونهای خوشمزهی داخل مغازه فکر کرد و آب از لب و لوچهاش راه افتاد.
در همین لحظه، قصاب مهربون از مغازه بیرون آمد و یک استخون چاق و چله برای سگ کوچولو پرتاب کرد. سگ کوچولو اصلا باورش نمیشد که همچین شانسی آورده. سریع استخون رو براداشت و با خوشحالی به سمت خونه دوید و دم کوچیکش رو برای تشکر از قصاب تکون داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش