متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان داستان | خوابگاه

  • نویسنده موضوع اِنزوا؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 36
  • کاربران تگ شده هیچ

اِنزوا؛

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,143
پسندها
5,474
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
پارسال که رفته بودم خوابگاه ظهربود وخاموشی زده بودن صورتم طرف دیواروخواب بودم بعداز نیم ساعت که خواب بودم صورتمو کردم اونطرف ناخوداگاه چشام یهو کمی بازشد دیدم یه دختر خیلی خیلی قدبلند که صورت وحشتناکی هم نداشت وایساده نگام میکنع بی توجه صورتمو اونورکردم دوباره یه دقیقه بعدنگاش کردمو دیدم نگام میکنه هی توخواب وبیداری این کارو تکرار میکردم که خوابم برد وبه مدت اون یکسالی که اونجا بودم هرگز همچین دختری توخوابگاه نبود ونیمه های شب خواب بودمو ازترس تاریکی پتورو محکم زیرسرمو زیرپاهام نگه داشته بودم دراز هم نکشیده بودم تو خواب دیدم یکی با انگشت وسطیش محکم داره میزنه روپتوم اونقدرتند این کارو کرد که بیدارشدم ولی ازترس پتورو نکشیدم پایین هی کارشو تکرارمیکرد عصبی شدم و پاهامو اماده کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : اِنزوا؛
عقب
بالا