متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نظرسنجی نظرسنجی مسابقه خلق کن | تالار کمیک

اثر مورد پسند شما؟

  • داستان شماره یکم

  • داستان شماره دوم

  • داستان شماره سوم

  • داستان شماره چهارم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

₰جادوگرِخویش₰

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,052
پسندها
11,430
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
به نام خالق جان و هستی

سلام خدمت کاربران محترم یک رمان
1729590956400.png

با نظرسنجی مسابقه خلق کن در خدمت شما هستیم.
شما با خواندن داستان شرکت کنندگان فقط میتوانید به یکی از آنها رای بدید.
از همراهی شما سپاسمند هستیم.

دوستان لازم به ذکر است که در مسابقه ما 12 نفر شرکت کردند ولی فقط 4 نفر داستان خود را ارسال کردند.
ما به آنها اطلاع دادیم که داستان را بفرستند ولی پاسخی دریافت نکردیم. مسابقه خیلی طول کشید و بیشتر از این نمیتوانیم به شرکت کنندگانی که داستان خود را ارسال کردند بی‌انصافی کنیم.
تصمیم گرفتیم نظرسنجی را برگذار کنیم.

موضوع مسابقه ما کاملا ساده است ولی با ارزش. ما برای شما خلاصه یک مانگا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ₰جادوگرِخویش₰

₰جادوگرِخویش₰

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,052
پسندها
11,430
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
داستان شماره یک :
زودباش دنبالم بیا. انتهای این جاده جنگلی، یه پُله که تنها راه اتصاله دنیا بیرون و درونه، از اونجا می‌تونی برگردی به دنیای خودت.
شیوا الماس های نقره فامش را که در حدقه می‌درخشیدند روی صورت معلمش متمرکز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
- نمی‌شه من همین جا پیش شما بمونم؟ قول می‌دم زیاد سوال نپرسم.
ردای سیاهش را به دنبال خود می‌کشید و در جواب او مصمم گفت:
- ما نمی‌تونیم کنار هم باشیم. هم برای تو خطرناکه، هم برای من مشکل ساز می‌شه.
- مامان بزرگ همیشه می‌گه جوینده یابنده است! شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا مشکلی برامون پیش نیاد.
سایمون سعی کرد خودش را کنترل کند، چرا که نمی‌خواست با خشمگین شدن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ₰جادوگرِخویش₰

₰جادوگرِخویش₰

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,052
پسندها
11,430
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
داستان شماره دو :

شیوا با صدای بهم خوردن در بیدار شد. چشمانش را با دستان کوچکش مالش داد و پتوی کوچک را از روی خودش کنار زد. از روی مبل کنار شومینه پایین آمد و به سمتِ درِ خانه رفت. او بالاخره بعد از سه روز برگشته بود. وزنش را روی دستگیره در انداخته بود و در حالی که قطرات سیاه رنگ خون ازش چکه میکرد، تلوتلوخوران وارد خانه شد.
شیوا با وحشت نگاهش میکرد. میخواست جلو برود، دستش را بگیرد و کمکش کند، زخمش را ببندد و خون را از روی دست‌ها و صورتش پاک کند؛ اما میترسید، نمیخواست به موجودی وحشی تبدیل شود. با آزردگی و عذاب وجدان عقب ایستاد و فاصله‌اش را حفظ کرد. او در را پشت سرش بست، وسایلش را همان جلو انداخت و همانطور که به دیوار دست گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ₰جادوگرِخویش₰

₰جادوگرِخویش₰

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,052
پسندها
11,430
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
داستان شماره سه :

- کجا میری؟
- میخوام دنبال اون آهو کنم
- شیوا!
تحکم صدای معلم شیوا را نگه داشت.
- درس اول جنگل چی بود؟
شیوا کمی سر تکان داد و گفت
- به حرف معلم گوش بدیم
- افرین درس دوم؟
- از حرف‌هاش پیروی کنیم
معلم سری تکان داد که باعث شد شاخ‌هاش کمی تکان بخورند:
- و دلیلش؟
- جنگل هرگز آروم نمی‌شینه.
- حالا که خوب اینارو میدونی نتیجه چیه؟
- نمی‌رم دنبالش معلم.
شیوا ناامید شد و سر به زیر انداخت موهای لخت و کوتاهش به صورن اشفته و کثیف در اطرافش ریخت. با اعتراض سر بلند کرد:
- ولی نه من و نه تو هیچوقت نرفتیم اونور که ببینیم چه خبره؟
معلم به سمت شیوا خزید. شیوا هرگز پاهای او را ندیده بود. تمام بدن او از دود سیاه تشکیل شده بود. تنها چیزی که از او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ₰جادوگرِخویش₰

₰جادوگرِخویش₰

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,052
پسندها
11,430
امتیازها
38,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
داستان شماره چهار :

صدای شکستن شاخه ها زیر پاهای برهنه کوچکش در سکوت مرگبار جنگل فرو می‌رفت. موهای باز و پریشانش به گردن و پیشانی‌اش چسبیده بودند.دامن سفید گل‌گلی‌اش که مادر به تازگی برای او دوخته بود حالا پر از گل و لای شده بود.
چشمانش را در اطراف می‌چرخاند او فقط به دنبال سنجابی رفته که بلوطش را دزدیده بود،بلوطی که بعد از تلاش های زیاد برای بالا رفتن از درخت آن را چیده بود.
اما حالا علاوه بر آنکه بلوطش را پیدا نکرد،خودش را هم گم کرده بود.
پایش به تکه سنگی برخورد می‌کند که تعادلش بهم می‌خورد و در یک لحظه خود را با زانوی خراشیده روی زمین می‌بیند.
درخشش خشم و برق اشک در چشمانش می‌نشیند و زانو هایش را در آغوش می گیرد.
- جاهای بهتری برای گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ₰جادوگرِخویش₰

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا