- ارسالیها
- 3,847
- پسندها
- 20,561
- امتیازها
- 53,173
- مدالها
- 45
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
- چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانهای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما بـه دیوارهایش محدود میشود اما باغ آن ها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای...
ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
- چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانهای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما بـه دیوارهایش محدود میشود اما باغ آن ها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش