داستان کودکانه داستان کودکانه | رازهای طبیعت

  • نویسنده موضوع ترانه؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 18
  • کاربران تگ شده هیچ

ترانه؛

مدیر تالار کمیک + مدیر گردشگری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
25/2/22
ارسالی‌ها
1,609
پسندها
2,770
امتیازها
18,473
مدال‌ها
16
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
اولیور و لیلی خیلی دوست داشتن تو باغ پشتی خونه‌شون وقت بگذرونن. یه جای جادویی بود، پر از درخت‌های بلند، گل‌های رنگارنگ و حشره‌های وز وزی. یه بعد از ظهر آفتابی، تصمیم گرفتن باغ رو بگردن و ببینن چه چیزهای شگفت‌انگیزی می‌تونن پیدا کنن.

همین‌طور که از بین علف‌های بلند رد می‌شدن، لیلی یه درخت بلوط بزرگ و قدیمی رو دید. اون با هیجان به درخت اشاره کرد و گفت:

«اولیور، نگاه کن! خیلی بزرگ و قویه!»

اولیور سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:

«نمی‌دونم چند سالشه،»
 
امضا : ترانه؛
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MAEIN

ترانه؛

مدیر تالار کمیک + مدیر گردشگری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
25/2/22
ارسالی‌ها
1,609
پسندها
2,770
امتیازها
18,473
مدال‌ها
16
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
نزدیک درخت رفتن و یه سوراخ نزدیک پایین تنه درخت دیدن. اولیور پیشنهاد داد:

«بیا داخلش رو نگاه کنیم!» با احتیاط، داخل سوراخ رو نگاه کردن و یه تونل تاریک دیدن که به عمق درخت می‌رفت.

لیلی خندید و گفت:

«شرط می‌بندم یه اتاق مخفی اون تو هست!» همون موقع، صدای خش‌خش از پایین درخت شنیدن.
 
امضا : ترانه؛
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MAEIN

ترانه؛

مدیر تالار کمیک + مدیر گردشگری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
25/2/22
ارسالی‌ها
1,609
پسندها
2,770
امتیازها
18,473
مدال‌ها
16
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
اولیور پرسید:

«اون چیه؟»

آروم آروم، یه کرم قهوه‌ای کوچولو از زمین بیرون اومد.

لیلی آروم گفت:

«سلام»

کرم انگار نترسید و به سمت اونا به حرکتش ادامه داد.

«کرم‌ها برای باغ خیلی مهم هستن» اولیور برای لیلی توضیح داد. «اونا کمک می‌کنن برگ‌های مرده رو تجزیه کنن و به خاک تبدیل کنن.»

لیلی با تعجب به کرم نگاه کرد.

«نمی‌دونم کجا می‌ره!»

لیلی و الیور و کرم خاکی
کرم همین‌طور به حرکتش ادامه داد تا اینکه توی یه توده برگ‌های ریخته شده ناپدید شد.

اولیور حدس زد:

«شاید داره دنبال یه خوراکی می‌گرده!»

همین‌طور که به گشت و گذارشون ادامه می‌دادن، به یه قسمت پر از گل‌های وحشی رسیدن.

لیلی با هیجان گفت:

«نگاه کن چه رنگ‌های قشنگی!»

اولیور زانو زد و یکی از گل‌ها رو بررسی کرد.

«فکر کنم این گل، گل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ترانه؛
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MAEIN

ترانه؛

مدیر تالار کمیک + مدیر گردشگری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
25/2/22
ارسالی‌ها
1,609
پسندها
2,770
امتیازها
18,473
مدال‌ها
16
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
یک هو، یه پروانه بال زد و روی گل نشست.

اولیور گفت:

«وای، چه قشنگه،»

لیلی نگاه کرد که پروانه چطور شهد گل رو می‌خوره. لیلی به برادرش توضیح داد:

«پروانه‌ها دوست دارن گرده گل‌ها رو بخورن،»

وقتی خورشید شروع به غروب کردن کرد، اولیور و لیلی فهمیدن که وقت رفتن به داخل خونه‌ست. اونا تو ماجراجویی‌شون چیزهای زیادی درباره درخت‌ها، کرم‌ها و گل‌ها یاد گرفته بودن. وقتی به سمت خونه برمی‌گشتن، نمی‌تونستن صبر کنن تا همه کشفیاتشون رو به پدر و مادرشون بگن.
منبع: موشیما
 
امضا : ترانه؛
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MAEIN

موضوعات مشابه

عقب
بالا