داستان کوتاه غروب‌های بسیار داغ پادوا | ارنست همینگوی

  • نویسنده موضوع ~Horzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 55
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

~Horzad

مدیر شعرکده + مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
776
پسندها
5,778
امتیازها
22,273
مدال‌ها
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
در یکی از غروب‌های بسیار داغ پادوا، مرد را به پشت‌بام بردند و او می‌توانست از آن‌جا نظاره‌گر تمام شهر باشد. پرنده‌هایی که لانه‌هاشان روی دودکش‌هاست، در آسمان بودند. مدتی بعد که هوا تاریک شد، نورافکن‌ها سر برآوردند. دیگران پایین رفته و بطری‌ها را نیز با خود بردند. او و لوز صدای‌شان را از بالکن می‌شنیدند. لوز روی تخت نشست. در گرمای آن‌شب، قبراق و سرحال به‌نظر می‌رسید.
به مدت سه ماه لوز در شیفت شب کار می‌کرد. آن‌ها از این‌که او می‌توانست به کار برود خوشحال بودند. هنگامی‌ که می‌خواستند مرد را عمل کنند، لوز او را برای روز جراحی آماده کرد؛ و راجع‌به دوست و دشمن با او شوخی کرده بود. هنگام بیهوشی خودش را محکم نگه داشته بود تا مبادا در حالت بیهوشی اظهار نظر احمقانه‌ئی بکند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Horzad
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Kalŏn
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا