- تاریخ ثبتنام
- 28/12/21
- ارسالیها
- 776
- پسندها
- 5,778
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 24
سطح
15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
در یکی از غروبهای بسیار داغ پادوا، مرد را به پشتبام بردند و او میتوانست از آنجا نظارهگر تمام شهر باشد. پرندههایی که لانههاشان روی دودکشهاست، در آسمان بودند. مدتی بعد که هوا تاریک شد، نورافکنها سر برآوردند. دیگران پایین رفته و بطریها را نیز با خود بردند. او و لوز صدایشان را از بالکن میشنیدند. لوز روی تخت نشست. در گرمای آنشب، قبراق و سرحال بهنظر میرسید.
به مدت سه ماه لوز در شیفت شب کار میکرد. آنها از اینکه او میتوانست به کار برود خوشحال بودند. هنگامی که میخواستند مرد را عمل کنند، لوز او را برای روز جراحی آماده کرد؛ و راجعبه دوست و دشمن با او شوخی کرده بود. هنگام بیهوشی خودش را محکم نگه داشته بود تا مبادا در حالت بیهوشی اظهار نظر احمقانهئی بکند...
به مدت سه ماه لوز در شیفت شب کار میکرد. آنها از اینکه او میتوانست به کار برود خوشحال بودند. هنگامی که میخواستند مرد را عمل کنند، لوز او را برای روز جراحی آماده کرد؛ و راجعبه دوست و دشمن با او شوخی کرده بود. هنگام بیهوشی خودش را محکم نگه داشته بود تا مبادا در حالت بیهوشی اظهار نظر احمقانهئی بکند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.