نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

تـبـسـمــ تـلـخــ ☹

  • نویسنده موضوع tosha
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 240
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

tosha

کاربر حرفه‌ای
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
12,623
امتیازها
46,673
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #1
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : tosha

tosha

کاربر حرفه‌ای
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
12,623
امتیازها
46,673
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #2
شسته بودم رو نیم کتِ پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم.

برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می آمد. صدا پاشنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : tosha

tosha

کاربر حرفه‌ای
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
12,623
امتیازها
46,673
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #3
دخترک توی هوای سرد و زیر هوای ابری


منتطر ایستاده بود انقدر عجله کرده بود که یادش رفت پالتویش را بردارد


از سرما میلرزید


گاهی دستانش را جلوی دهانش میاورد تا گرم شوند


نیم ساعتی میشد که ایستاده بود


بالاخره اومد


مثل همیشه نبود


رنگش پریده بود و صورتش آشفته بود


آرام قدم بر میداشت


دخترک دوان دوان خودش را به او رساند


سلام کرد


اما پسر در جواب سلام خداحافطی کرد


دخترک ماتش برده بود


پسر گفت:


امروز آخرین ملاقاتمونه


من دارم میرم


دختر نگران پرسید: چی شده؟


پسر گفت: هیچی ازت زده شدم


دیگه نمیخوام با هم باشیم


و سرش را پایین انداخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : tosha

tosha

کاربر حرفه‌ای
سطح
5
 
ارسالی‌ها
1,722
پسندها
12,623
امتیازها
46,673
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #4
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .
پیرمرد از دخترک پرسید :
– ناراحتی؟
– نه
– مطمئنی ؟
– نه
– چرا داری گریه می کنی ؟
– دوستام منو دوست ندارن
– چرا دوست ندارن؟
– جون قشنگ نیستم .
– تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟
– چی رو؟
– این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
– راست میگی ؟
– از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛
لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
 
امضا : tosha
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا