- ارسالیها
- 1,313
- پسندها
- 26,629
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #1
آدمی مفلس و بیچاره و درویش شبی جانب کاشانه خویش آمد و رخسار زن خویش ببوسید و بخندید زنش دید که او خرم و خوشحال تر است از همه شب های دگر سخت در اندیشه فرو رفت و به خود گفت که
این عیش و خوشی بی سببی نیست
لذا روی بدو کرد و بپرسید
سبب چیست که امشب تو چنین لولی و شنگولی و منگولی و دلشاد؟؟
چو شوهر بشنید این سخنان گفت
دریغا که تو زن هستی و زن راز نگه دار نمی باشد زین روی نتوانم به برت راز دل ابراز کنم زانکه مبادا توکنی راز مرا فاش و از این راه شوی مایه رنج و ضرر ما
کرد زن آنقدر اصرار که آن مرد اسرار درون پرده بر افکند و...
این عیش و خوشی بی سببی نیست
لذا روی بدو کرد و بپرسید
سبب چیست که امشب تو چنین لولی و شنگولی و منگولی و دلشاد؟؟
چو شوهر بشنید این سخنان گفت
دریغا که تو زن هستی و زن راز نگه دار نمی باشد زین روی نتوانم به برت راز دل ابراز کنم زانکه مبادا توکنی راز مرا فاش و از این راه شوی مایه رنج و ضرر ما
کرد زن آنقدر اصرار که آن مرد اسرار درون پرده بر افکند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش