- ارسالیها
- 2,009
- پسندها
- 8,814
- امتیازها
- 54,673
- مدالها
- 21
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #1
کنا: دختر 28 ساله چهار ماه پیش با پسر جوان و تحصیلکرده ای عقد کرده بود . او و همسرش با عشق و علاقه پایه های زندگی خود را بنا کردند.
زن جوان و همسرش در مدت زندگی کوتاه خود مشکل خاصی با همدیگر نداشتند. زن جوان و همسرش همیشه خریدهای منزلشان را از سوپری سر کوچه شان انجام می دادند.
آقا جواد در این مدت کوتاه چنان خوب برخورد کرده بود که زن جوان و همسرش اعتماد زیادی به او پیدا کرده بودند.
آن روز صبح ، زن جوان برای خرید به سوپری کنار خانه رفت. بعد از خرید جزئی می خواست به بازارچه برود که آقا جواد به زن جوان گفت من هم دارم به جایی می روم بیایید شما رو هم سر راهم به بازارچه برسانم برسونم .
زن جوان از اعتماد زیادی که به آقا جواد داشت بدون هیچ چون و چرایی سوار ماشین شد. در بین راه آقا جواد تغییر...
زن جوان و همسرش در مدت زندگی کوتاه خود مشکل خاصی با همدیگر نداشتند. زن جوان و همسرش همیشه خریدهای منزلشان را از سوپری سر کوچه شان انجام می دادند.
آقا جواد در این مدت کوتاه چنان خوب برخورد کرده بود که زن جوان و همسرش اعتماد زیادی به او پیدا کرده بودند.
آن روز صبح ، زن جوان برای خرید به سوپری کنار خانه رفت. بعد از خرید جزئی می خواست به بازارچه برود که آقا جواد به زن جوان گفت من هم دارم به جایی می روم بیایید شما رو هم سر راهم به بازارچه برسانم برسونم .
زن جوان از اعتماد زیادی که به آقا جواد داشت بدون هیچ چون و چرایی سوار ماشین شد. در بین راه آقا جواد تغییر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.