آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناكش.باغ بي برگي، روز و شب تنهاست،با سكوت پاك غمناكش ..
ساز او باران ، سرودش باد
جامهاش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامهاي بايد،
بافته بس شعلهي زر تار پودش باد.
گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا كه خواهد يا نميخواهد،
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.
گر ز چشمش پرتوِ گرمي نميتابد،
ور به رويش برگِ لبخندي نميرويد؛
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان ازميوههاي سر به گردونسايِ اينك خفته درتابوت پست خاك ميگويد ..
باغ بي برگي
خنده اش خوني است اشك آميز.در آن
جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش ميچمد
پادشاه فصل ها، پاييز ..{ مهدی اخوان ثالث }
پاییز خواهد آمد خشخش برگ ، عطر باران ، بوی خاکپاییز خواهد آمد باید قشنگترین دفترهایم را درآورم ؛
نوشتن حسهای تازه ، رنگ زرد ، رنگ نارنجی
احساس میکنم پاییز آسمان را به من نزدیکتر میکند
انگار هدیه میدهد یه بغل اندیشه ، یک بغل شعر ، یک بغل احساس
نمنم باران ، موسیقی باد ..
گونهی گل انداخته از سرما ..
حس دلتنگی .. حس بیتابی ..
حس عشقی که نمیدانم چیست ؟!
عطش رفتن راه رویایی ، پر برگ خیس ، کوچ پاییزی ..
آسمانش ابری ، پر امید ، پر از حس رسیدن به زمین ، پر از عشق
و زمینی لبریز نیاز ..
و رهایی از عطش تابستان
تار و پود پاییز
خوشهی گندم ، انتظار دشت ، میرسد وقت درو
و اناری که نگاهش به من است از حیاط ساکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
پاییز کوچک من ، پاییز کهربایی تبریزیهاست
که با سماع دائم باد، تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقـــص میسپرند
و برگهای گُرگرفته که گاهی با گردباد
مخروط واژگونهای از رنگند
و گاه ماهیان شتابانی در آبهای باد
پاییز کوچکِ من، وقت بزرگ بارانها.
باران، جشن بزرگ آینهها در شهر
باران که نطفه میبندد در ابر ،
حیرت، درختهای آلبالو را میگیرد
پاییز کوچک من ، گنجایش هزار بهار ،
گنجایش هزار شکفتن دارد ،
وقتی به باغ مینگرم
روح عظیم « مولانا » را میبینم
که با قبای افشان و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی قدم میزند
و برگهای خشک زیر قدمهایش شاعر میشوند
وقتی به باغ مینگرم « بودا » حلول میکند
در پیکر تمام نیلوفرها آنگاه پاییز « نیروانا » ست
پاییز نیزنیست که سِحر سادهی نفساش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
با غروبهای غمگینی که دارم
با آسمان نیمه ابری چشمانم
با ایمان معصومانهام به حفظِ هر چه خاطره
با شوقی که بدون تو ، از روزگارم پر میکشد
بگو
فرزند کدامین فصل باشم
که پاییز را به یادت نیاورم
و رنجِ مبهم برگ ریزان را ؟!
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن
اهمیتی ندارد
در این روزگار
آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور ..
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن
عشق من ، عشق من
فصل پاییز است ..