گفتگوی آزاد •|خنده‌دارترین خاطره‌ی کودکیت...؟!|•

  • نویسنده موضوع خالق خلاق
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 1,358
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

خالق خلاق

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
79
پسندها
1,121
امتیازها
6,278
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام دوستان!
سوال مشخصه.
حتما دوستامون رو تگ کنید.:heart:

خودم:
یه بار کلاس پنجم یا ششم بودم رفتم مغازه.
به فروشنده چیزی رو که میخواستم گفتم.
فروشنده هی دست‌دست می کرد.
منم هی گفتم:(( آقا لطفاً زودتر.))
یهو برگشت بهم گفت:(( مگه تو شش ماهه به دنیا اومدی؟))
منم گفتم:(( آره... من توی ماه شهریور به دنیا اومدم.))
من=>:4-1-110:
فروشنده=> :blinksmiley:
متولدین شهریور ماه=> :hmmsmiley02:

فقط دهه شصتی‌ها که نسل سوخته نیستن.
اینجانب هم نسل سوخته به حساب میام.
{@Inspector
s-a-h-a-r s-a-h-a-r
Mohadeseh.f Mohadeseh.f
Sunlight ई†طِـرآمآدُولـ†
BLACK.STAR black.star
SHIVA_S Shine
LACRIMOSA YASHAR.SH
فاطمه بازگر فاطمه بازگر
مدیونید اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خالق خلاق

☆BARUN☆

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/12/18
ارسالی‌ها
293
پسندها
6,843
امتیازها
21,773
مدال‌ها
14
سن
24
سطح
12
 
  • #2
خب این خاطره رو خودم اصن یادم نیس چون فک کنم چهار یا پنج ماهه بودم-_-
من زخم بخیه‌ای رو شست دستم دارم که وقتی از مامانم پرسیدم برا چیه گف

وقتی تازه داشتی چهار دست و پا راه میرفتی هیچ جا بند نبودی اگه ی دقیقه ازت بی‌خبر میشدیم از خونه همسایه سر در می اوردی
یه روز ک من خواب بودم ت از موقعیت سو استفاده کردی و رفتی سمت در خونه تا از خونه جیم شی(از بچگی انگار عاشق بیرون بودم-_-) وقتی میرسی به در دستتو میکنی لاش تا درو باز کنی ک اونموقع داداشت میرسه و درو میبنده و دستت میمونه لا در منم از جیغ ت بلند شدم
بعد با عموتیت بردیمت بیمارستان بعد از عکس برداری و بخیه اومدیم خونه دستت تا ارنج بسته بودن تا مبادا زیاد تکونش بدی
چون بچگیام زیادی لوس بودم برا همین از مامانم پرسیدم: حتما دستمو جلو تر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆BARUN☆

Ďaniýal-

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/11/19
ارسالی‌ها
47
پسندها
2,364
امتیازها
16,078
سطح
0
 
  • #3
من بچگیام خیلی تخس بودم یادمه یع بار مامانم میگف 2 سالت بو با دختر خالت فرستادمت دوش بگیری[اون میخاسه برع منم عاشق دوش گرفتن و آب زدم زیر گریه ک منم میخام برم-_]
لیز خورده بودم روی سرامیکا سرم شکسه بو :hanghead:
یع بارم یادمه 12 سالم بو پسرخالم حدود 7 ماهش بود پاشدم گفتم من میبرمش یکم تو کوچه خالم گف مواظبش باشیا گفتم باشه خاله حواسم هس..
بردمش تو کوچه [طبق معمولم ک بندِ کفشام باز بو] بندِ کفشم گیر کرد با هم افتادیم رو زمین:hanghead::82:
-Sni∆ -Sni∆
 
امضا : Ďaniýal-

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,288
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • #4
والا من خاطره هام اکثرا کرم داشتنه منو داد میزنه
یبار 6/7 سالم بود ک رفتم مغازه خوداکی بخرم صاخبش ی پیرمرد بود اونم سرشو گذاشته بود خوابیده بود از این چرتای کوچولوی پیرا خلاصه من رفتم تو مغازه محکم با دستم کوبید رو میز گفتم سلاااااااااامممممم عموووووووووو
هیجی دیگ بابام رف پا در میونی کرد تا گذاشت باز خوراکی بخرم ولی بیچاره دیگ نخوابید:)

کیو تگ کنم اخه:|

فاطمه بازگر فاطمه بازگر
NARGES-S Narges85
@ Niloo j
ثنا بانو nila a
@ My.pilot

بقیه ام به بزرگیه خودتون ببخشید:))))
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

ثنا بانو

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/20
ارسالی‌ها
68
پسندها
2,406
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
سن
23
سطح
8
 
  • #5
یه بار داشتم با دوستم و مامانم از مدرسه میومدم. هوا بارونی بود زمینام گل و شل. بعد من دوییدم که برم سوار ماشین بشم. لیز خوردم عینهو کتلت چسبیدم به زمین. شلوار مدرسم پاره شد. سر تا پامم گلی شد. حالا جالبیش اینه که هم مامانم هم دوستم هیچ حرکتی جهت بلند کردن من نمی‌کردن وایساده بودن به من میخندیدن تا ماشین بیاد از روم رد شده کتلت تر شم.
بردیا BaRdiA.V
Parinaz_ask PARINAZ.85
MOBI.GHR MoBiNa.V
مهرنوش.ع مهرنوش عطایی
 

-Sni∆

گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
18/8/19
ارسالی‌ها
1,244
پسندها
16,969
امتیازها
38,073
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • #6
من بچگیام خیلی تخس بودم یادمه یع بار مامانم میگف 2 سالت بو با دختر خالت فرستادمت دوش بگیری[اون میخاسه برع منم عاشق دوش گرفتن و آب زدم زیر گریه ک منم میخام برم-_]
لیز خورده بودم روی سرامیکا سرم شکسه بو :hanghead:
یع بارم یادمه 12 سالم بو پسرخالم حدود 7 ماهش بود پاشدم گفتم من میبرمش یکم تو کوچه خالم گف مواظبش باشیا گفتم باشه خاله حواسم هس..
بردمش تو کوچه [طبق معمولم ک بندِ کفشام باز بو] بندِ کفشم گیر کرد با هم افتادیم رو زمین:hanghead::82:
-Sni∆ -Sni∆
یادمه کلاس اول بودم بعد نوشتاری[نگارش، کتاب کار؟!:|] فارسیمو ننوشته بودم بعد عینِ شمرِ زلجوشن اومد معلمه بالا سرِ منِ هفت ساله و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : -Sni∆

Setayesh-B

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/5/19
ارسالی‌ها
1,227
پسندها
25,868
امتیازها
47,073
مدال‌ها
21
سطح
28
 
  • محروم
  • #7
خب این خاطره رو خودم اصن یادم نیس چون فک کنم چهار یا پنج ماهه بودم-_-
من زخم بخیه‌ای رو شست دستم دارم که وقتی از مامانم پرسیدم برا چیه گف

وقتی تازه داشتی چهار دست و پا راه میرفتی هیچ جا بند نبودی اگه ی دقیقه ازت بی‌خبر میشدیم از خونه همسایه سر در می اوردی
یه روز ک من خواب بودم ت از موقعیت سو استفاده کردی و رفتی سمت در خونه تا از خونه جیم شی(از بچگی انگار عاشق بیرون بودم-_-) وقتی میرسی به در دستتو میکنی لاش تا درو باز کنی ک اونموقع داداشت میرسه و درو میبنده و دستت میمونه لا در منم از جیغ ت بلند شدم
بعد با عموتیت بردیمت بیمارستان بعد از عکس برداری و بخیه اومدیم خونه دستت تا ارنج بسته بودن تا مبادا زیاد تکونش بدی
چون بچگیام زیادی لوس بودم برا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Setayesh-B

خالق خلاق

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
79
پسندها
1,121
امتیازها
6,278
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
یه بار خودم و پسر داییم که ازم چند ماه کوچیکتره، حوصلمون سر رفته بود... منم لباس های خودم رو کردم تنش. چادر هم کردم سرش. سایه چشم و رژ لب هم زدم براش... بعد باهم رفتیم مغازه(همون مغازه قبلی) ... صاحب مغازه از آشناهای پدر بزرگم بود... بدبخت هر چی به پسر داییم نگاه می‌کرد، نمیفهمید دخترِ کدوم دایی یا خالمه... آخر سر هم رو کرد سمت پسر داییم و گفت: بفرمائید خانم عطایی(فامیلی مامانم اینا)
خلاصه انقدر خندیدیم که نگو... یادش بخیر
ما هنوز نفهمیدم که فهمیده اسکلش کردیم یا نه.
:458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d: :hanghead:
Bina.a Inspector
 
آخرین ویرایش
امضا : خالق خلاق

NARGES AMIRI

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
1,315
پسندها
33,623
امتیازها
61,573
مدال‌ها
23
سن
19
سطح
33
 
  • #9
اینکه پسر عموم از روی تاب روی اون موکت نرم های پارک افتاد دماغش شکست دولا شد پیچ خورد اصن داݝون شد
ولی من از روی تاب ک زیرش فقد سنگ نرمه بود و فاصلشم زیاد افتادم با صورت روی زمین
دماݝم کاریش نشددددددددد
ن ضرب دید ن پیچ خورد ن خون اومدددددد هیچیییی:/
هنوزه ک هنوزه زن عموم بخاطرش پشم ریزون داره
 
امضا : NARGES AMIRI

شاهزاده 122

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
2
پسندها
72
امتیازها
480
سطح
0
 
  • محروم
  • #10
هیچ والا من خاطره زیاد دارم ولی یادمه هر وقت اسم ازدواج و زن و شوهر و بچه میومد پقی میزدم زیر خنده :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d: :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:
 
امضا : شاهزاده 122
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا