• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 8,087
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
- می‌دونم عزیزم! ولی هیجان برات مثل سمه.
دستش را رو دستم گذاشت، سرش را کمی جلو آورد و با نگاه مصمم دوباره لب زد:
- سعی کن, دیه احساساتی نشی!
نگاهم رو بین چشم‌هایش نوسان دادم و به آرومی زمزمه کرد:
- باشه، ولی زخم خاطره‌ها خوب‌شدنی نیستند.
- موگه، قول بده هیچ‌وقت به خاطرش خودتو اذیت نکنی، چون بچه بودی، باشه!
دلم می‌خواست، باز هم چشم بگویم و بحث تمام شود. ولی کینه‌ای که از معلم کلاس اول داشتم، مانع می‌شد. راستی چرا من تا این حد کینه‌ای هستم؟ چرا نمی‌توانم انسان‌ها را به آسانی ببخشم؟ چرا هر بار با یادآوری یکی از خاطرات گذشته زبانم تلخ، دست‌ها و پاهایم یخ می‌زند؟ چرا اکنون قلبم در حال کوبیدن است؟ یعنی انسان تا چه حد، می‌تواند درمانده باشد؟ مورمور شدن دست‌هایم بدجور اذیتم می‌کرد. هوف، چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
آن‌روز من و دنیز خیلی حرف زدیم، از خانواده‌اش گفت، حلقه‌اش را نشانم داد و گفت نامزد کرده. همچنین در لابه‌لای درد‌ودل‌هایش من را با سایتی که موسسش محمد (نامزدش) و آراز (برادرش) بود، آشنا کرد. وقتی وارد سایت شدم؛ احساس کردم وارد دنیای جدیدی شده‌ام. همه چیز برایم جالب بود. برای ارضای حس کنجکاویم در آن پاتوق گپ ثبت‌نام کردم. اولین چیزی که نظرم را خیلی به خود جلب کرد، کاربرانی بودند که با اسم مربا، اسب وحشی. چیزمیز و...عضو بودند. البته قصد ماندن نداشتم، چون نمی‌خواستم وقتم را تلف کنم. ولی به مرور زمان حس کردم معتاد شدم، معتاد حرف زدن با انگشتانم، معتاد خواندن داستان‌های که تعریف می‌کردند و برای من خیلی خوش‌آیند بود. درواقع وقتم پر می‌شد. دیگه به علی کمتر فکر می‌کردم. کمتر کابوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
روی صندلی ردیف آخر کنار پنجره ماشین نشسته بودم و نگاهم از پشت شیشه مه گرفته به شاخه‌های عریان کنار جاده بود. ماشین مدل یازده نفره بود. تینا و لوپیتا ردیف میانی زینب و دنیز ردیف اول، آراز صندلی شاگرد و محمد راننده بود.
تینا: وای خدا عاشقشم!
نگاهم را از شیشه ماشین گرفتم و با مهربانی به تینا دوختم:
- عاشق چی تینا جون؟
- لم بدی تو ماشین گرم.
من: الهی!
لوپیتا: و آهنگ بذاری تو جاده پر برف!
زینب آهی بلند از ته دل کشید و سرش را به شیشه سرد و مه گرفته‌ی ماشین تکیه داد. با خودم گفتم: «اگه بدونم دردت چیه، بدون شک درمان می‌شم»
دنیز هم نیم‌نگاه کوتاهی بهش انداخت، سپس بدون این‌که حرفی بزند دوباره نگاهش را از پشت پنجره مه‌گرفته ماشین به آسمان دوخت. آسمان پر از نقطه‌هاي ريز و درشت کلاغ بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
حسابی از دست محمد دل‌خور بودم، ولی به رویم نیاوردم. وقتی آراز ضبط را روشن کرد و آهنگ غمگین زندانی از سزن آکسو خواننده ترکی پخش شد، کلأ بی‌خیال شدم. نگاهم را از چشم‌های شیطنت بار محمد که از آینه عقب نگاهم می‌کرد، گرفتم و چشمانم را بستم. خیلی پر انرژی بود، ولی هر وقت که در لاک خودم فرو می‌رفتم دیگه کاری بهم نداشت. تکیه‌ام را به صندلی داده، گوش به نوای خوش موسیقی دادم:
«Tutuklu
Ne Senden Öncesi
Ne Senden Sonrasi
Ne Senden Öncesi
Ne Senden Sonrasi
Ayrilik Aman
Ölümden Yaman
Geçmiyor Zaman Geçmiyor
Ne Anam, Babam
Ne Hoş Hatiram
Yetmiyor Canim Yetmiyor
Ben Sende Tutuklu Kaldim
Kendi Hayatimdan Çaldim
Yedi Cihan Dolandim
Bana Misin Demiyor
Ben Sende Tutuklu Kaldim»
«زنــدانــی
نه قبل از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
چشمانم گشاد شد:
- واه! مگه اینجا چت؟
تینا با بهت صورتش را برگرداند:
- مگه تو چت ویس می‌دادین، بهم؟
محمد: نه بابا! کاربران که خیلی خسیسن، حرف‌هاشونو فقط تایپ می‌کنن.
دنیز: خوبه که، خداوند هم اسراف‌کاران را دوست ندارد.
آراز: دو کلمه از مادر عروس!
دنیز: دو کلامم از گوسفند زیر پای عروس!
محمد: باز شما دو تا خواهر و برادر افتادین، به جون هم؟
دنیز: شوخیه محمد، مگه نه آراز؟!
آراز: آره خواهر کوچیکه!
دنیز: هوی پسر! فقط دو دقیقه بزرگتری!
آراز دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا برد:
- باشه بابا! اصلأ تو بزرگتری!
دنیز: نوچ! دو دقیقه کوچکترم!
همه با عشق به کل‌کل آن‌دو خواهر و برادر گوش می‌دادیم که یک‌هو دنیز پقی زیر خنده زد:
- الهی من فدای داداش حساسم بشم.
آراز: من یا تو...؟
محمد: بخدا هر دوتون اجاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
- صدات محشره دختر!
تینا: من که گفتم، صداش حرف نداره!
آراز: آره واقعأ!
از بچگی گوشم از تعریف و تمجید پر بود، خون‌سرد لبخندی زدم:
- شما لطف دارین بهم!
لوپیتا: موگه، موگه، موگه!
لبخندی زدم:
- جانم، لوپیتا جون!
- می‌دونستی, صدات آدم‌و می‌بره تو آسمون‌ها!
من: خجالتم نده تو‌ رو خدا!
زینب: شکسته نفسی نکن خواهر، صدات خیلی آرام بخشه!
من: این‌و درست بگی، بخودمم آرامش می‌ده!
ریز خندیدند، خدا را شکر که در کنارم بودند. نزدیک ظهر به مرسین رسیدیم، خیابان‌ها زیاد شلوغ نبود. چند دقیقه بعد با راهنمایی من جلوی آپارتمان سه طبقه‌ی بابا یاسر پارک کردیم و پیاده شدیم و من زنگ در را فشردم. باد سردی می‌وزید، خودم را بغل کردم و همان‌طور که برمی‌گشتم تا تکیه‌ام را به ماشین بدهم، ناخودآگاه حلقه نگاهم به قد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
یک‌باره فکری مثل برق از خاطرم گذشت، نکند محمد و علی با هم دوستان قدیمی باشند. اگر محمد داستان آمدنم را به چت روم تعریف کند، پاک آبرویم جلو علی حتی تینا می‌رفت. آن‌وقت دروغی که به تینا گفته بودم را چطور جمع می‌کردم، اگر می‌فهمید برای پیچاندنش گفتم، تلگرام هستیم واقعا" ناراحت می‌شد. یا خدا الآن باید چکار کنم؟ بدنم سست شد، نباید از روابطم با امین باخبر می‌شدند. کمرم را محکم به ماشین زدم، دنیز صورتش را سمتم چرخاند و نگران دستم را گرفت:
- موگه، یهویی چت شد؟ چرا رنگت پریده؟
اشاره به علی، محمد و آراز که اکنون گرم صحبت با هم‌دیگر بودند، کردم:
- دنیز، اونا همو می‌شناسن؟
صورتش را سمت آنها چرخاند، بعد نگاه کوتاهی دوباره به من چشم دوخت:
- نمی‌دونم، شاید!

نگاه تندی بهش انداختم که هول گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
تکیه به ماشین داده بود، دنیز و من سمت چپش، لوپیتا، زینب، محمد و آراز به ترتیب در سمت راستش قرار داشتند. خیلی خوشگل شده بود، البته همیشه خوشگل بود. همان‌طور که نگاهش میخ‌کوب من و رایان بود، با روبان قرمزی که در انتهای موهای بلند بافته‌ شده‌اش بسته بود، بازی می‌کرد. نگاهی به سرتاپایش انداختم، پالتوی شتری را با نیم بوت قهوه‌ای، شلوار جین قرمز و کلاه پشمی هم‌رنگ شلوارش ست کرده بود. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم، لبخندی مهمان لب‌هایش شد؛ جواب لبخندش را با لبخند گرم دادم. در چشم‌های قشنگش یک دنیا حرف بود، تصورش کنار رایان آرزوی من هم بود. با صدای زینب نگاهم سمتش چرخید:
- واقعأ مرسین خیلی سردتر از آداناس!
دنیز: باید بدونید روستا خیلی سردتر از اینجاس، باید پالتو دستکش و کلاه پشمی همراه‌مون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
دکور اتاقم نظر به سلیقه مامان‌نگار سفید، روشن و مثل همیشه مرتب بود. نگاهی به رایان انداختم، همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد. بدون نگاه کردن به من خودش را به تخت رساند، بر لبه‌اش نشست و پاهایش را آویزان کرد. تنفسش سریع و بریده‌بریده بود. همیشه نگرانش بودم. دست‌هایش را از دو طرف رو تخت گذاشت و چنگ ملایمی به روتختی که ترکیبی از رنگ بنفش یاس و سفید بود، زد. بغض گلویم را می‌فشرد، چقدر بدنش در مقابل این بیماری ضعیف شده بود. تلاش کرد نفس عمیقی بکشد که تا حدودی موفق شد. وقتی نفسش بالا آمد، آهی بلند از ته دل کشیدم که متوجهم شد، ابروهای مشکی کم‌پشتش را به سمتم بالا انداخت,:
- بیا برش دار!
گیچ لب زدم:
- جانم؟
- آخه تو چرا این‌قدر خینگولی؟
مثل منگلا فقط نگاهش می‌کردم که کلافه اشاره به کمد دیواری کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
211
پسندها
1,453
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
- لعنتی!
وقتی پای عشق در میان باشه از دست آدم هیچ کاری ساخته نیست.
- قول میدم، مراقب خودم باشم.
با بغض که گلویم را فشار می‌داد:
- باشه!

سپس نگاهی پر حسرت به پیانویم که در کنار کمد دیواری قرار داشت، انداختم و در کمد را باز کردم و ضمن برداشتن کلاه و شال گردن آبی رنگ یک‌هو علی بیادم آمد:
- مگه قرار نبود، بره ایران؟
- منظورت علی دیگه؟
- خب، آره دیگه!
در این لحظه نگاهم به دفتر خاطرات مهناز که در زیر کلاه و دستمال گردن قرار داشت، افتاد. دلم گرفت، خودم برایش خریده بودم، خیلی ناز و قشنگ بود. جلدش گل‌های صورتی بچه‌گانه‌ی داشت و روی ورقه‌هایش با دو قوی احتمالا نر و ماده که سر درگریبان یکدیگر فرو برده بودند، طراحی شده بود. خواهرم اهل نوشتن بود، این دفتر را خیلی دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا