• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آسمان چشم او | Havva کاربر انجمن یک رمان

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
سکوت خانه را فراگرفته و فرشته زودتر از او خوابیده بود.
در تاریکی نشسته و بی‌حوصله کامنت‌هایی که در ارتباط با او بود را می‌خواند.
گوشی را روی مبل انداخت و از جا بلند شد تا زیر کتری را روشن کند، خوابش نمی‌گرفت.
پایش به آشپزخانه نرسیده بود که گوشی همراهش زنگ خورد. سریع به طرفش رفت تا صدایش را قطع کند، فرشته خوابش سبک بود برعکس او.
نام محمدعلی روی صفحه افتاده بود، استرس گرفت. هیچ‌وقت ساعت 1 بامداد به او زنگ نزده.
جواب داد:
- بله؟
محمدعلی نگرانی شتاب‌زده گفت:
- سریع ویدیویی که برات فرستادم رو نگاه کن.
ابروهایش را در هم کرد و گفت:
- چیشده باز؟
- زود باش‌.
و تماس را قطع کرد. پوفی کشید و وارد واتساپ شد. روی ویدیو زد تا دانلود بشود.
همین که فیلم را دید یک مرتبه از جا بلند شد. گوشی را نزدیک تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
غلتی زد و به آنسوی تخت رفت و خمیازه‌ای کشید. به ساعت روی پاتختی نگاه کرد، ساعت 9 صبح بود.
امشب اکران فیلم کیان هست و متعجب بود که او چه زود بیدار شده.
از جا بلند شد و ربدوشامبر را پوشید و از اتاق خارج شد. بعد ازشستن دست و صورتش به سمت پذیرایی رفت اما کیان را آنجا ندید؛ در آشپزخانه هم نبود.
متعجب به اتاق رفت، گوشی‌اش را برداشت تا به او زنگ بزند. همین که صفحه را روشن کرد تعدادی تماس از دست رفته از دوستش حدیث، خواهرش فریماه و چند نفر دیگر داشت.
خواست اول شماره‌ی کیان را بگیرد اما گوشی‌اش زنگ خورد، چهره‌ی محجبه‌ی حدیث روی گوشی افتاد.
جواب داد:
- سلام حدیث گفتم که امروز نمیام کارگاه.
حدیث تند گفت:
- سلام خوبی فرشته چرا جواب نمی‌دادی؟ کارگاه چیه!؟ یعنی نفهمیدی چخبر شده؟
اخمی کرد و با گیجی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
شوکه شده همانطور که دستش روی دهانش بود خیره به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کرد.
فیلم تمام شد، دست‌ لرزانش را پایین آورد و بار دیگر روی فیلم زد. دو بار فیلم را دید، بار سوم چشم‌هایش پر شدن و دیگر تار می‌دید.
عصبی و لرزان گوشی را روی سنگ سرد پرت کرد و از جا بلند شد. دو دستش را بین موهایش کشید و مشت کرد. کمی خم شد و جیغ خفه‌ای کشید.
چند قطره اشک روی گونه‌اش ریخت. با عصبانیت پاتختی را هول داد که وسایل روی آن با صدای بدی روی زمین ریخته شدن.
توی اتاق راه می‌رفت بلند می‌گفت:
- خدا لعنتت کنه...خدا لعنتت کنه.
چشمش که به گوشی افتاد برداشتش و محکم به آینه‌ی میز توالت زد.
صدا‌اش مثل صدای شکستن قلبش بود. روی زمین افتاد و اینبار بغضش را آزاد کرد.
چند ثانیه گذشت که صدای بسته شدن در بلند شد. مانند آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
کیان چیزی نگفت و به طرفی دیگر نگاه کرد. چه می‌خواست بگوید؟
دیگر هق هق نمی‌کرد. پشت به کیان ایستاده و یه دستش داخل مو‌هایش مشت شده و دست دیگرش را به کمر زده بود. گوشه‌ی لبش را می‌گزید، سعی می‌کرد ذهن بهم ریخته‌اش را جمع کند، اما تصویر آن دو از ذهن‌اش بیرون نمی‌رفت.
- یه اشتباه کردم، باشه...
یکباره به سمتش برگشت و دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت و گفت:
- نمی‌خوام بشنوم.
کیان دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا آورد. نزدیک تر شد و سعی داشت بغلش کند که فرشته هولش داد. انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد و گفت:
- اصلاً... اصلاً نزدیکم نشو کیان. چی رو می‌خوای توجیه کنی؟
بعد به سمت اتاق پا تند کرد، کیان هم به دنبالش. مانتو، شلوار، شال و کیفش را از اتاق لباس آورد و روی تخت انداخت.
- کجا میری؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
یک ساعتی بود رانندگی می‌کرد، بغض داشت، اما لبش را هی می‌گزید که مبادا چین بخورند و اشکش سرازیر شود.
خیابان ولیعصر را سه بار بالا پایین کرده بود و آخر کمی خیابان شلوغ شد و دیگر نمی‌توانست همانطور بالا و پایین برود. دیگر زورش را نداشت در خیابان چرخ بزند، حالش بد بود.
ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و بدون توجه به هیچ چیزی پیاده شد. وارد پیاده‌رو شد، مانند مرده‌ها راه می‌رفت. موهای بلند و مشکی‌اش دورش ریخته و بند کیفش را به دستش گرفته بود که اگر کمی شل‌تر می‌گرفت به زمین می‌خورد. با خودش فکر می‌کرد چطور کیان او و عشقش را مسخره کرده بود؟ چرا سراغ دیگری رفته بود وقتی او چیزی کم نداشت؟
سنگینی نگاه ها را حس می‌کرد. چنان خیره نگاهش می‌کردند که انگار جن دیده‌اند یا آدم فضایی.
معده‌اش بهم می‌پیچید‌.خالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
و از کنارش گذشت. نگاه کوتاهی به او انداخت. به نظرش برای یک برخورد اینطور حرف زدن زیادی بود.
در شیشه‌ای کافه را هل داد که صدای زنگوله‌ها هم بلند شد. گرمای لذت بخشی همراه با بوی قهوه و شیرینی به صورتش خورد.
دختر جوانی پشت پیشخوان نشسته بود که با دیدن او جا خورده از جا بلند شد. متعجب نگاهش می‌کرد.
بدون توجه به او به وسط سالن رفت‌. کافه‌ی خیلی بزرگی نبود و کلا سه تا میز و صندلی در آنجا قرار داشت که طرح قدیمی داشتند، برعکس شیشه‌ی جلوی کافه که پر از گل و پروانه رنگی بود. پشت میز سه نفره‌ای نشست. نگاهی به اطراف انداخت. دیوار ها کاغذ دیواری کرم و سبز داشتند و روی دیوار روبه‌رویی پر بود از عکس های قدیمی، رنگی یا سیاه و سفید، یک گرامافون هم بود!
اینبار نگاهش خورد به دخترک که سرش را کج کرده و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دختر روسری قرمز همان‌طور که سینی به دست می‌آمد، با خنده روبه کسی گفت:
- چشم لیلی جون.
سینی را جلوی او گذاشت و با لبخند نوشجانی گفت. فرشته تشکر کرد، موهایش را پشت گوش زد و شروع کرد به خوردن. از آن‌هایی نبود که موقع ناراحتی اشتهایش را از دست بدهد. به آخر نوشیدنی گرم‌اش رسیده بود که تازه متوجه اطرافش شد. دوتا میز داخل سالن پر شده بود.
با تردید از جا بلند شد، حتی آن آدم‌ها هم نگاهش می‌کردن.
سینی را برداشت و به سمت پیشخوان می‌رفت که دخترک سینی به دست از پشت پارتیشن بیرون آمد و با دیدنش گفت:
- نوشجان ولی اون کاره منه شما چرا زحمت می‌کشید؟
لبخند کمرنگی زد و سینی را همان‌جا گذاشت و تشکر کرد.
در باز شد و دو دختر جوان وارد شدن، جایی که او نشسته بود نشستند.
شالش را روی سرش انداخت و داخل کیفش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دستپاچه نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. چطور باید می‌گفت پول ندارد؟ آنقدر عصبی بود که فقط می‌خواست خانه را ترک کند. فکر‌ش را نمی‌کرد یک روز بی‌پول توی خیابان بماند‌. بغض کرد و سرش را پایین انداخت. رویش نمیشد چنین حرفی بزند.
پیرزن نزدیک آمد؛ دستانش را لبه‌ی پیشخوان گذاشت و کمی به سمتش خم شد و گفت:
- خانم حالت خوبه؟
قیافه‌ی آویزانش را بالا آورد همین که با او چشم تو چشم شد پیرزن اشک جمع شده در چشم‌هایش را دید و رو به دخترک که متعجب نگاهش می‌کرد گفت:
- یه لیوان آب بیار مَهرو.
نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
- اوم...خوبم چیزی نیست فقط... .
- اوه، اینو ببین!
یکی از مشتری‌ها بود برای همین حرفش را قطع کرد. پیرزن به میز آنها نگاه کرد. دختر جوان بلند می‌خواند:
- رسوایی بازیگر معروف!
فرشته دستانش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
مهرو به پیرزن نگاه کرد و گفت:
- به نظرم اوکیه، نه لیلی جون؟
پیرزن که لیلی نام داشت سرش را تکان داد و گفت:
- مهمون ما باش خانم، انقدر مهم نیست.
فرشته تشکر کرد. نیم خیز شد تا از جا بلند شود که صدای پچ‌پچ دو نفر را شنید.
- این فرشته سروری نیست؟
- چرا خودشه...نچ‌نچ این چه وضعیه؟
چشم‌هایش را روی هم گذاشت و دوباره روی صندلی نشست. به طرف آن دو که هنوز نگاهش می‌کردن برگشت.
- چیشد؟
مهرو بود که می‌پرسید. فرشته پوزخندی زد و گفت:
- امیدوار شدم! هنوز آدمایی هستن که من و همسرم رو نمی‌شناسن.
مهرو چشم‌هایش را باریک و با دقت نگاهش می‌کرد.
- قیافت آشنا میاد، انگار یکی دو بار دیده باشم. ( با خنده ادامه داد ) کی هستی حالا خانم؟
لیلی به پهلویش زد و باز به او چشم غره رفت.
- اصلاً روم نمیشه برگردم برم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
مهرو سرش را به طرفین تکان داد و اظهار تأسف کرد.
یکی از مشتری‌ها مهرو را صدا زد و درخواست چایی دوباره کرد.
مهرو همانطور که از جا بلند می‌شد رو به او گفت:
- شما چیزی می‌خوری برات بیارم؟
فرشته خجالت زده گفت:
- نه عزیزم ممنون تا الان هم کلی زحمت دادم‌.
مهرو خواهش می‌کنمی گفت و دور شد. فرشته سرش را روی دستانش گذاشت و چشم‌هایش را بست. نزدیک ظهر که خیابان خلوت‌تر می‌شد، می‌رفت.
دلش خانواده‌اش را می‌خواست. با خودش فکر می‌کرد کاش مادر و پدرش زودتر برگردند و او به خانه‌ی پدری‌اش در تبریز برود و از این هیاهو دور باشد و کمی فکر کند. اما خب خیالی بیش نبود، آن‌ها تا فارغ شدن خواهرش نمی‌آمدند.
مغازه کم کمک خلوت می‌شد. او دیگر پیرزن لیلی نام را ندید. حالا آرام‌تر شده بود، بالآخره از جا بلند شد تا برود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا