در حال تایپ رمان طلسم آرتمیس | سها یوسفی کاربر انجمن یک رمان

[SOHA.]

نام رمان :

جاودانگی

نام نویسنده:

سها یوسفی

ژانر رمان:

#رئال جادویی #عاشقانه #درام

کد رمان: 5526
ناظر: Ellery
دختری که اسیر در طلسم جاودانگی بود شاد نبود می‌خواست این طلسم شکسته بشه راهی طولانی رو در پیش می‌گیره عاشق میشه عزیزانش رو از دست میده می‌جنگه فقط برای یک چیز شروع به حرکت کرد
اونم مرگ در بالین عشق و عزیزانش.

 

[Armita.sh]

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...​

لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.

 

[SOHA.]

انسان ها موجوداتی متشکل از گوشت، پوست، خون و روحشانند.
روح یک انسان یا در مغز فرد، ساکن است یا در قلب او این نشان دهنده ی میزان احساسات یک موجود است.
در این جهان شکستن روح اسیب های قابل لمسی به جا میگذارد، فرد اسیب دیده را در حد مرگ شکنجه میدهد و در اخر از شدت شکستگی روح به جهان ابدی به پرواز در می اید.
اما دختری با نام ارتمیس بدست جادوگری بد نام در پادشاهی طلسم شد، او نمیمرد حتا با نابود شدن روحش!.
در نگاه اول فکر میکنید :«اوه چه دختر خوش شانسی» اما نه دختر حدودا به نزدیکی پنجاه سالگی میرسید اما صورت او هیچ نشانی از روند پیری را نداشت!
در همان زمان که طلسم جاودانگی بر روی او اثر کرد جسمش در زمان متوقف شد و هیچ وقت نشانی از پیری به خود نگرفت.
او در استانه ی پنجاه سالگی کاملا سالم بود اما...

لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.

 

[SOHA.]

بعد ساعت ها با صدای زنگ بزرگ کشتی که خبر رسیدن را می‌اورد بیدار شدم.
هنوز لباس هایم رو عوض نکرده بودم و وسایلی را در نیاورده بودم فقط موهایم رو شانه زدم و با تیکه پارچه ی قرمز رنگ که بند های طلائی رنگ داشت موهایم را بستم کلاهم رو بر سر گذاشتم و همراه چمدانم از کشتی خارج شدم.
شهر بسیار نا اشنا و غریب بود مادرم گفته بود قرار است پیش دختر خاله ام که همسن من بود بمانم او در دوران نوجوانی و جوانی بهترین دوستم بود اما از هم جدا شدیم و الان دوباره می‌خواستم ببینمش، اضطراب امونم را بریده بود فرقی بسیار وجود داشت با گذشته، او زنی پیر شده بود که بچه هایش را به خانه ی بخت میفرستاد اما من زنی کاملا جوان به نظر می امدم و خانواده ای نساخته بودم، نمی‌دانستم چطور با او حرف بزنم و یا چه رفتاری از خود...

لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.