• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 472
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
جمیله‌خانم برای سومین‌بار در قابلمه خورشت را بی‌هدف برداشت. نیم‌نگاهی به محتویات درحال جوش داخلش انداخت و بعد برگشت به سمت مینا. مینا آب گلویش را به‌ زور و پرسروصدا پایین داد و بعد گفت:
- مامان نمی‌خوای باهاش حرف بزنی؟
جمیله‌خانم در قابلمه را گذاشت و در حالی که سرش را تکان‌تکان می‌داد گفت:
- چجوری حرف بزنم؟ نمی‌بینی حالشو؟
مینو که تا 10دقیقه پیش سرش تو گوشی‌اش بود و داشت با یکی از دوستانش چت می‌کرد، خیلی زود به آن‌ها پیوست و بعد در حالی‌که به مارال که تو پذیرایی رو یک کاناپه ولو بود نگاه می‌کرد یواش گفت:
- بالاخره که چی؟ باید بهش بگیم دیگه موندنش... .
مینا مادر و خواهرش را آرام کنار زد و نگذاشت که جمله مینو تمام شود. رفت به سمت مارال و آرام کنارش نشست. به نیم‌رخ بی‌حال صورتش نگاه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
مینو سری تکان داد و در ادامه افزود:
- خب می‌دونم مجیدفقط آدرس این‌جا رو داره؛ اما این دلیل نمیشه که تو برای همیشه سربار عمو اینا باشی. شاید دو روز دیگه یوسف خواست زنش رو بیاره تو این خونه، اون وقت تو... .
مینا هم به دنبال حرف خواهرش ادامه داد:
- مجید اگه اومدنی بود تا حالا می‌اومد. اون داره بازی‌ت میده. یه سال گذشت هممون صبوری کردیم. دوسال گذشت با بهانه‌ها خودمونو راضی کردیم...الان سه ساله که مجید نیست، نیومده، ایلیا داره بزرگ میشه. تو که نمی‌خوای اونم مثل خودت در آینده صبح تا شب انتظار بکشه؟!
مارال تو مخمصه بدی گیر افتاده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش. سرگردان داشت ناخنش را می‌جوید که مینو دوباره گفت:
- بهترین کار اینه که برگردی! هم مامان از تنهایی درمیاد هم این که... .
حرفش را خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
سکوت غم‌باری فضای خانه را دربرگرفته بود. یونس با موبایلش ور می‌رفت و دانیال کز کرده بود گوشه دنج پذیرایی و به قاب‌ عکس روبان خورده مادرش خیره بود. یوسف هم بی‌تفاوت به غان و غون کردن‌های ایلیا وسط آن معرکه سکوت چشم داشت. زهره با حالی پریشان به همه چای تعارف کرد که غیر از جمیله و رحمان کسی به استکان‌ها دست نزد.
نیم‌ساعت بعد که مینا و مینو سوار بر ماشین آقا رحمان به راه‌آهن می‌رفتند، مارال با خودش فکر می‌کرد آیا انتخاب درستی کرده که می‌خواهد بماند یا نه! حتی به ثانیه نکشید که این شک و دودلی را از خودش دور کرد و با در آغوش گرفتن ایلیا زیر لب با خودش گفت:
- کار درست همینه.
با رفتن زن‌عمو جمیله و دخترهایش و برگشتن یوسف و زهره به سر خانه و زندگی‌شان جای خالی مادر بیش‌تر از همیشه حس شد. تا وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
مارال از میان وسایل ریخت و پاش اتاق او گذر کرد و درست پشت سرش ایستاد. دانیال دستانش را روی میز بزرگ کارش درهم قفل کرده و با دیدن عکس‌ها که در اکثریتشان مادر هم بود مثل بچه‌ها ضجه می‌زد. مارال با شنیدن صدای ناله سوزناک او آرام لب گزید و بغض کرد. دانیال بالاخره از جنبش‌های پشت‌سرش متوجه مارال شد و سربرگرداند. مارال تو چشم‌های آبی او یک دریا اشک دید؛ زلال و زیبا. درلحظه دست و پایش شل شد و به زور خودش را نگه داشت. دانیال دستش را اشاره‌‌وار به سمت عکس مادرش روی صفحه مانیتور کشید و بعد گفت:
- تو باورت میشه مادر رفته؟
مارال لب گشود؛ اما نتوانست چیزی بگوید.حال خودش هم همچین روبه‌راه نبود که بتواند کس دیگری را حمایت عاطفی کند، فقط می‌خواست سر پا باشد تا بتواند زیردست آدم‌های این خانه را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
نیک‌نهاد بازهم اظهار تأسف کرد و وقتی حال خراب دانیال را دید عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بیش‌تر از رفتن او نگذشته بود که گوشی تو جیب شلوار تنگش لرزید. به زور آن را بیرون کشید و با دیدن اسم رویا خیلی زود دگمه پاسخ را زد:
- رویا... .
- دنی... .
بغضش بالا آمد:
- رویا مادرم... .
- بمیرم نفسم این‌جور نکن با خودت.
دانیال نفسی خالی کرد و بعد از یک مکث طولانی گفت:
- کجایی تو؟ خبری ازت نیست!
- از تلفن عمومی روبه‌روی دفتر زنگ می‌زنم. اگه بیای دم پنجره منو می‌بینی.
دانیال گوشی به دست رفت سمت پنجره کشویی و سروته کوچه را نگاه کرد. رویا از کیوسک سرک کشید بیرون و دستش را تکان داد. دانیال لب به هم فشرد و بعد گفت:
- میام پایین.
تلفن را قطع کرد و راه افتاد. از اتاق که بیرون زد، رامین را دید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
رویا که بازهم از عشق‌ورزی ناکام مانده بود چشمها را خمار کرد و گفت:
- چی شد دنی؟
جهت نگاه دانیال یهو عوض شد و به سمت بالا کشیده شد، نیک‌نهاد از پشت پنجره اتاقش مستقیماً آن‌ها را رصد می‌کرد، رویا هم رد نگاهش را دنبال کرد و گفت:
- چی‌شده؟ به چی نگاه می‌کنی؟
دانیال زیرلبی گفت:
- دختره فضول!
- با کی هستی؟
دانیال از کیوسک فاصله گرفت و گفت:
- هیچی، چیزی نیست.
رویا درمانده و پریشان حال گفت:
- شام درست کنم منتظرت باشم؟
دانیال نگاه طولانی‌ای به لب‌های قلوه‌ای او انداخت و پر از حسرت گفت:
- اگه بیام بی‌طاقت میشم و خودت می‌دونی فعلاً اینو نمی‌خوام، صبر کن رویا... یه کم دیگه صبرکن.
رویا لب‌هایش راد لبرانه گزید و دانیال بی‌طاقت‌تر شد، کمی به او چسبید و گفت:
- نکن با اون لب‌ها...انقدر بازیشون نده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
لبهای خانم نیک‌نهاد به خنده باز شد و گفت:
- نمی‌تونم باور کنم که مارال برادر داره چون تا اون‌جایی که یادمه... .
- مارال دخترعموی منه.
نیک‌نهاد لب گزید و در حالی‌که وسط حیاط تازه آب‌پاشی شده ایستاده بود یهو چرخید سمت دانیال و گفت:
- وای خدا چه آشنایی غیر منتظره‌ای، واقعاً سورپرایز شدم.
دانیال او را تعارف کرد و بعد در حالی‌که جلوتر می‌رفت گفت:
- من بیشتر.
در راهروی منتهی به راه‌پله مارال و ایلیا از اتاقشان بیرون زدند، نیک‌نهاد با دیدن او سرازپا نشناخته دوید بالا و دو دوست خیلی زود درآغوش هم جای گرفتند، دانیال چند دقیقه بعدرفت و ایلیا را با خودش پایین برد تا آن‌ها راحت‌تر باشند، یونس با موبایلش حرف می‌زد که متوجه ایلیا تو بغل دانیال شد و در حالی‌که لپ او را می‌فشرد با دست اشاره زدکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا