حصار دستانش را محکمتر کرد تقلاهایش بیفایده بود با میانجیگری مادرش توانست از دستش نجات یابد بیمعطلی شروع به بلعیدن هوا کرد. صدای منحوسترین فرد زندگیاش که دوباره به گوشش رسید پر تنفر به او خیره شد.
- همین که گفتم؛ یا با اصلان ازدواج میکنی یا گورتو، تو همین خونه میکَنم!
بی پروا لب باز کرد:
-...
...و مردی که از فراق اشکهایش را از خودَش پنهان میکرد
[به جای گُل درخت صبر میکاشت تا شاید برآید رو سفید]
بیست سال را یه روز و شب به کامش تلخ میکرد
درخت صبر هم از صبرش بُرید، اما عاشق را تنها امید، صبر است و بس....
امان از انتظار، انتظار، وانتظار.....
سجادمیرزاپور
#تکست #نوشته #انجمن #رمان