و باز هم گریههای عجزآورش شروع شد. یک هفته از قتل سونیا گذشته بود و لیلیث اعترافی نکرده بود. یک هفته از شیطان شدنش میگذشت و کمکم داشت به چشمهای قرمزش عادت میکرد. صدای داد الیزابت همراه با هقهقش بالا گرفت:
- وقتی پونزده سالش بود چشمهاش آبی شدن و الآن قرمزن! معلوم نیست چه موجود نفرتانگیز و...
...هست سونیای من نیستش. گم شده! چهطوری آروم باشم محمد؟! کی میدونه سونیا زنده هست یا نه؟ من اشتباه کردم که اون دخترهی عجیبغریب رو به خونه آوردم! لعنت به اون پرورشگاه! هرچی که هست سر اون دخترهی چشم سفیده! کار لیلیثه! دختر عزیز من رو سر به نیست کرده!
#فرزند_ابلیس #یک_رمان #فاطمه_شکرانیان_ویدا