***
بیحوصله مانتوی کتانم را میپوشم و چادرم را رویش میاندازم... .
- تینا حاضر شدی؟
با صدای خانمجان از اتاق بیرون میآیم و میگویم:
- خوبه لباسم؟
- خوبه.
بیمقدمه در آغوشش میگیرم و میگویم:
- بابت همهچی ممنونم خانمجان.
- تینا؟
- جانم خانمجان؟
با بغض میگوید:
- حلالم کن مادر... به خدا خودت...