• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان باید کاری کنی | المیرا مرادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ELMIRA.MORADI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,236
  • کاربران تگ شده هیچ

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
ترانه گفت
- مطمئنی؟
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- دارم میگم نخوردم. اگر خورده بودم؛ بهت حتما می‌گفتم. خوب می‌دونی ترسی نداشتم.
با دقت چند لحظه مرا نگاه کرد. سری به نشانه تفهیم تکان داد و چیزی نگفت. با چشم دنبال آن شخص گشتم. دیدمش. کنار خواهر و چند دختر و پسر ایستاده بود و مشغول به سخن گفتن و خوش و بش کردن بودند. نگاهی به سرتاپایش انداختم. تیشرت اسپرت به رنگ مشکی که به صورت آبرنگی،نقش های رنگارنگ داشت. شلوار اسلش ذغالی رنگ و کفش‌های سفید و مشکی... بر روی تیشرت، یک گردنبند انداخته بود. موهای بلندش را، با کش به صورت گوجه‌ای بسته بود. مجذوب تیپ او شدم. همیشه از اشخاصی که اینگونه تیپ می‌زدند خوشم می‌آمد. ترانه گفت:
- پسندیدی؟
نگاهش کردم. برق شیطنت در چشمان دوستِ عزیزم، هویدا بود. خود را به کوچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
نگاهش کردم. او را نمی‌شناختم. اگر بخواهم او را توصیف کنم؛ یک مرد بود. با اخم نگاهم می‌کرد. نگاهش از صورتم به پایین سوق داد. رد نگاهش را دنبال کردم و به دستم که آن لعنتی مابین انگشتانم، جا خوش کرده بود؛ رسیدم. نگاهش را بالا آورد. اخم‌هایش هم چنان به شدت درهم بود. در همان نور کم چشمانش را دیدم. در چشمانش به راحتی غرور و تکبر را می‌‌توانستم مشاهده کنم. چشمانش هیچ گونه برق و درخششی نداشت. از نگاهش ترسیدم. او راست می‌گفت. ای بهار احمق و نادان... اگر بلایی سرت بیاد یا یکی اینجا تو را مورد آزار و اذیت قرار می‌داد؛ چه غلطی می‌خواستی بکنی؟ نیم نگاهی به آن مرد کردم و سریع چشم دزدیدم. اگر حتی همین مرد با این نگاه پر از تکبرش بلایی سرت آورد چی؟ اگر تو به خاطر همچین چیزی بدبخت می‌شدی چی؟ آب دهانم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
خندید و سپس گفت:
- دختر تو چه رویی داری!
چشم نازکی کردم و رویم را برگرداندم. به آسمان نگاه کردم. همیشه تماشا کردن آسمان و ستاره‌هایش، برایم بی نهایت جذاب و دوست‌داشتنی بود. به نظرم آسمان، زیبا‌ترین خلقت جهان بود. ماهان گفت:
- اول که دیدمت؛ چهره‌ات برایم خیلی آشنا بود. زمانی که اسمت را هم گفتی متوجه نشدم. زمانی که گفتی دوست ترانه هستی؛ تو را به خاطر آوردم. چندتا عکس و فیلم با ترانه در صفحه مجازیش با تو دیده بودم.
جسارت به خرج دادم و گفتم:
- حالا عکس‌هایم بهتر است یا خودم؟
نگاهم کرد. امان از آن درخشش چشمانش که در این تاریکی هم مشخص بود. گفت:
- می‌دونی عکس هایی که ازت دیدم؛ ژست‌های عجیب و غریب و طنزگونه با ترانه بود. الان که نگاهت می‌کنم؛ چهره خیلی معصومی داری حتی با وجود آرایشی که بر چهره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
با آن مشخصاتی که ترانه گفت؛ تنها یک نفر می‌توانست باشد. آن هم همان برج زهرمار بود. واقعا ترانه چه فکری کرده بود که او را یه زمانی برای من در نظر گرفته بود! تصور این موضوع برایم، غیرقابل هضم و باور بود. خدا را شاکرم که با سایه در ارتباط است. به ترانه نگاهی کردم و گفتم:
- همان بهتر که باربد، با سایه در ارتباط است. جفت خوبی برای هم هستند.
ترانه گفت:
- صبرکن ببینم! من هرگز اسمی از او نیاوردم. تو چگونه اسم او را می‌دانی؟
گفتم:
- قضیش طولانیه ولی حتما برایت تعریف خواهم کرد.
ترانه دست مرا گرفت و به سمت آنان رفتیم. اصلا از این که باز دوباره با آن شخص روبه‌رو و هم کلام شوم خوشم نمی‌آمد. هردوی آنان حضور مرا حس کردند. آن برج زهرمار، اخم‌هایش را درهم کرد. متقابل او من هم کار آن را تکرار کردم. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
سپس بوق حاصل قطع شدن تماس بود که مرا کمی هوشیار کرد. ترانه دیوانه شده بود. دکمه را فشردم تا ترانه به داخل مشرف شود. بالاخره ترانه آمد. ترانه هنوز سلام نکرده دهان به غر زدن گشود و گفت:
- وای چقدر هوا امروز گرمه. بهار سریع یک شربت خنک برایم درست کن وگرنه فشارم پایین می‌آید.
همان جور که گیج خواب بوده‌ام و چشمانم را مالش می‌دادم؛ ساعت را نگاه کردم. ساعت دو بعد از ظهر را نشان می‌داد. با همان صدای گرفته که رگه‌های خواب در آن هویدا بود؛ گفتم:
- شربت ندارم. آب تو یخچال هست. خودت برو بردار و بنوش.
صدایش را کمی بالا برد و گفت:
- شعور نداری. من مثلا مهمان هستم.
همان جور که بر روی کاناپه دراز می‌کشیدم و دوباره قصد ادامه خواب را داشتم؛ لب گشودم:
- مگه من دعوت کردم؟ سرخود آمدی. منو از خواب بیدار کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
مغزم قفل کرد. چند لحظه متوجه نشدم. خیره فقط دهان ترانه را نگاه می‌کردم. بعد از آن که از شوک خارج شدم؛ حرف‌های ترانه را در ذهن حلاجی کرده و نظم دادم. با بهت و دهانی باز از تعجب، گفتم:
- شوخی می‌کنی؟ ترانه تو حالت خوبه؟ فکر کنم زیادی پایین ساختمان منتظر ماندی تا در را برایت باز کنم؛ آفتاب زیادی به مغزت خورده. حالت بد شده.
ترانه با حرص و عصبانیتی آشکار، گفت:
- واقعا آدم مسخره و مضحکی هستی. مگر من بیکار هستم که این همه راه را بیام در خانه تو که با تو شوخی کنم؟
با همان کنجکاوی و بهت گفتم:
- تو از کجا فهمیدی این شرکت دنبال منشی می‌گرده؟
گفت:
- یادت رفته قبلا یک بار گفتم رئیس کارخانه، پدر یکی از دوستانم هست. متوجه شدم شرکت مربوط به کارخانه، دنبال منشی و دستیار شخصی برای مدیرعامل است. حقوقش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
چند نفس عمیق کشیدم و وارد شرکت شدم. به جز من، پنج نفر دیگر حضور داشتند. پنج نفری که انگار هر کدام از یک مجله مد و زیبایی بیرون آمده بودند. تیپ‌های شیک و طبق مد روز و کفش‌های پاشنه بلند آن‌ها کجا؟ لباس‌های ساده و اسپرت و کفش‌های آل استار من کجا؟ به سمت میز منشی به حرکت در آمدم. آقایی در کنارِ میز ایستاده بود. به برگه‌ای که در دستش بود نگاهی انداختم. متوجه حضور من در نزدیکی خویش شد. با جدیت گفت:
- بفرمایید؟
آب دهانم را قورت دادم. ثانیه‌ای چشم بستم و گشودم. گفتم:
- بهار امینی هستم. برای مصاحبه آمدم.
مرد با دقت و تعجب زیاد مرا نگریست. حدس آن‌که به خاطر تفاوت ظاهری بین من و دیگران این‌گونه واکنش دهد؛ کار سختی نبود. مرد سر به پایین انداخت و گفت:
- تشریف داشته باشید صداتون خواهم کرد.
سری تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
133
پسندها
446
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
23
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
مرد با افسوس و تاسف سری تکان داد و گفت:
- خدا حمیدخان را رحمت کنه. پدرت را می‌شناختم. انسان بسیار شریف و خوبی بود. زمانی که خبر درگذشت حمید را شنیدم؛ خیلی ناراحت شدم.
آه تلخی هم‌چون احوالم کشیدم. آخ بابا... کاشکی بودی. امان از درد بی کسی و یتیمی...هوای دلم بسیار ابری شد. چیزی نتوانستم بگوییم. مرد گفت:
- چیزی می‌خوای بگم برات بیارن؟
به زور و زحمت، صدای گم‌شده‌ام را پیدا کردم و گفتم:
- خیلی ممنون. چیزی نمی‌خوام.
مرد دستانش را درهم روی میز قلاب کرد و گفت:
- دخترم سابقه کار داری؟
به سخت‌ترین قسمت مصاحبه رسیده بودم. سوال اصلی و سپس سوال بعدش که می‌دانستم چیست مرا آشفته می‌کرد. جواب‌های من هم همیشه باعث قبول نشدنم و ترک محل استخدامی می‌شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- متاسفانه ندارم.
و بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا