نقد همراه رمان آتریا | پارت هشت
***
- آهای ایهاالناس من غلط کردم!
وحید مشت محکمی به بازوی پسرعموش زد و با حرص گفت:
- نورام صدات رو بیار پایین وسط خیابونیم. همه دارن نگاهمون میکنن آبرومون رفت.
نورام صداش رو آورد پایین و غر زد:
- خب الان دو ساعته داری خودت رو برای من کج و کوله میکنی. اَه شورش...