عنوان : کالبد مادرم
نویسنده: اهورا تابش
مقدمه :
هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند
گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!
دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شدهام
بگذار بهمن یخ زده نسیان
مرا در کام خود فرو ببرد که اورا خوشبخت نکردهام!
من به آن خ*یانت کردم
از این رو که هیچوقت خوشبخت نبوده است...
عنوان : غمی گستاخ
نویسنده : اهورا تابش
مقدمه :
به گستاخی غم که هرگز ندیدهام!
با هر درد و رنجی بیرونش میکنم اما مانند خاطرهای در دل من میماند.
دیگر با ان سر جنگی ندارم، دیگر برایم توان جنگی باقی نمانده است...
مانند سنگی سفید در دل دیوار ، بر دل اشفتهی من نشسته است.
عنوان : آدمها سقوط میکنند
نویسنده : اهورا تابش
مقدمه :
بام باورهای تو روزی کوچک خواهد شد
آنقدر که آدمها کم کم از باورت سقوط خواهند کرد
از قلب و افکارت
و قلب فجور ما تهی از هرگونه عشق و محبت خواهد شد
زمانی که این زمین آنقدر زخم خورده شود که آرام آرام خاکستر شود
عنوان : ساتن قرمز
نویسنده : اهورا تابش
مقدمه :
در این روز معمولی گمان میکردم لباس سفید عادی به تن داشته باشی اما تو بازهم مرا غافلگیر کردی
با این ساتن نازک قرمز
مانند ماهی کوچکی در تنگ آب که رقص کنان برای خود آواز عشوه میخواند، میمانی
و من دوباره در افکارت گرهی خواهم زد و
در فضایی آکنده از...
عنوان : دیگر جوان نمیشوم
نویسنده : اهورا تابش
تگ: متوسط
مقدمه :
در راستای خیابان در کنار صندوق پست
غمنامهای را از پرندگان سراغ میگیرم؛
در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند،
گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم....
اما انتظار معجزه را بعید میدانم!
پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن...