یکی بود یکی نبود هیچکس به اندازه ی خدای مهربون خوب نبود.
روزی از روزهای فصل زیبای پاییز، نگار خانم قصه ما آماده شد تا به مدرسه بره و بعد از خوردن صبحانه و پوشیدن لباس هایش با مامانش خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به مدرسه رسید و با دوستاش و معلمای مهربونش سلام و احوالپرسی کرد.
معلمشون به همه ی بچه...