کد رمان: 2013
ناظر: @Taraneh.j
هوالحق
خلاصه:
سالها بود که در مزرعه، هیچ اتفاقی بزرگتر از رسیدن فصل درو نیفتاده بود. زمین عادت داشت صدای باد را بشنود، رنگ گرمی به خود ببیند و غرق شادی مردم باشد. ناگهان شب، نور غریبی از میان ابرها گذشت و روی خوشههای طلایی سایه انداخت و کسی ندانست که آینده،...