ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت...
آسمان
اشتیاق
اشعار فاضل نظری
اکنون
اکنون فاضل نظری
بود و نبود
بیتفاوت
بیروزگار
بیوفا
توحید
خواب
دیگران
زمان در شیشه
شعر
فاضل نظری
فریاد های بی صدا
مردم فاضل
میراث بندگان
کتاب جدید
یکتاپرست