کد رمان: 5584
ناظر: @حصار آبی
خلاصه:
من کشته شدم... بهدست تنها دوستی که توی زندگیم داشتم...کسی که با تمام وجودم بهش اعتماد داشتم برای همین اعتماد اون رو به تخت سلطنت نشوندم. ولی اون بدون هیچ رحمی من رو کشت.
چون عاشق زنی شدم که پادشاه اون رو زندانی کرده بود و حاضر نبود حتی به خاطر من تنها...
زنی از خانه بیرون امد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلو در دید .
به انها گفت : من شما را نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشید بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما دهم .
انها پرسیدند : ایا شوهرتان خانه است ؟
زن گفت : نه او برای کاری به بیرون از خانه رفته است .
انها گفتند : پس ما نمیتوانیم...
سلام
توی این تاپیک عکس های فانتزی و وحشتناک قرار می گیره.
دوستانی که هر کدوم از عکس هارو می خوان می تونن توی پرفایلم اعلام کنن تا عکس رو تحویل بدم . ;)