کد رمان: 5798
ناظر: @اِللا لطیفــی
یک شاخه گل، یک بوسهی ناگفته.
دختری شاهدخت نام، مردی با نقاب و صدایی از دور که سونات مهتاب را آرام مینواخت.
صبح زود، مرد از کشور رفت، و زنی زنده ماند که انگار مرده بود. هفت سال میگذرد. نور صحنه دوباره روشن میشود.
همان مرد نقابدار، همان چشمهای آبی، اما...