داستان کوتاه ..داستان گل از هوشنگ مرادی..

  • نویسنده موضوع ASaLi_Nh8ay
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 208
  • کاربران تگ شده هیچ

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
گل به چه درد می خورد.خشک می شود ومی ریزیش دور.هندوانه خوب است.کمپوت خوب است.تازه کمپوت هم خوب نیست.میوه تازه بهتر است.سیب وگلابی وانگوروانار.
مادرگفت:

نه انارخوب نیست.خوردنش سخت است.ممکن است آبش بچکد روی ملافه های سفید . ببین چه جور همه چیزتمیز است.این جا صبح به صبح ملافه ها را عوض می کنند.خودم دیدم.

اما عباس گریه کردوگفت:

من گل می خوام.سبد بزرگ گل.مثل آن سبد.ببین برای مریض کناریم چه سبد گلی آوردند.آن وقت شما برای من هندوانه آوردید.

همه دورعباس جمع بودند.خاله عمه پسرعمو دخترخاله زهره.زهره گفت:

خب چه عیبی داردبرایش گل بیاوریم.دفعه بعد برایت گل می آوریم.

-شاید تا دفعه بعد مرخصم کردند.من گل می خواهم.

مادر گفت:

-گل مصنوعی می آوریم که بماند.وقتی هم مرخص شدی با خودمان می آوریمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا