- ارسالیها
- 6,189
- پسندها
- 17,401
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 7
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #1
دارم ته مانده ی فنجان چای را سر می کشم که نگاهم می افتد به نوشته ای که گوشه ی میزم به من دهن کجی می کند : زمان حال ، زمان گذشته ، زمان آینده.
نمی دانم چرا ،دلم می گیرد.برای لحظه ای انگار دلم برای خودم می سوزد.جایی خوانده بودم که دیروز ، تاریخ است. امروز حال است و فردا ، راز .برای من که مدام، یا در حسرت دیروز از دست رفته هستم و یا نگران فردا ، زمان حال معنا و مفهومی ندارد.
راستش را بخواهید ، بیشتر اوقات به کودکی ام فکر می کنم که تا یاد دارم در تب ، می سوختم.آن زمان که شاید پنج سال داشتم ، وقتی عمه ام بغلم کرده بود تا مرا به امامزاده ای ببرد – بلکه تبم قطع شود – صورتش را به قول سینمایی ها ، " واید " می دیدم.کشیده می شد.گرد می...
نمی دانم چرا ،دلم می گیرد.برای لحظه ای انگار دلم برای خودم می سوزد.جایی خوانده بودم که دیروز ، تاریخ است. امروز حال است و فردا ، راز .برای من که مدام، یا در حسرت دیروز از دست رفته هستم و یا نگران فردا ، زمان حال معنا و مفهومی ندارد.
راستش را بخواهید ، بیشتر اوقات به کودکی ام فکر می کنم که تا یاد دارم در تب ، می سوختم.آن زمان که شاید پنج سال داشتم ، وقتی عمه ام بغلم کرده بود تا مرا به امامزاده ای ببرد – بلکه تبم قطع شود – صورتش را به قول سینمایی ها ، " واید " می دیدم.کشیده می شد.گرد می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.