- ارسالیها
- 6,189
- پسندها
- 17,401
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 7
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #1
خانم مارتا میچام صاحب نانوایی سر چهارراه بود.(از آن مغازه هایی که وقتی واردش می شوید و در را باز می کنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش می رسد).
مارتا چهل ساله بود.دو هزار دلار در بانک داشت.به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی.بسیاری از آدمهایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.
یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود که هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید.مردی میان سال که عینک می زد و ریش قهوه ای اش را با دقت مرتب می کرد.
مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می کرد.لباسهایش کهنه و مندرس بود.با آن همه آثار رفوکاری و چروک...
مارتا چهل ساله بود.دو هزار دلار در بانک داشت.به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی.بسیاری از آدمهایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.
یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود که هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید.مردی میان سال که عینک می زد و ریش قهوه ای اش را با دقت مرتب می کرد.
مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می کرد.لباسهایش کهنه و مندرس بود.با آن همه آثار رفوکاری و چروک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.