- ارسالیها
- 6,189
- پسندها
- 17,401
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 7
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #1
ریههام را پرکرده بودم از بوی بارانی که از شبِ قبل یک بند باریده بود. پلکهام را چند بار بهم زده و نوکِ انگشت اشارهام را نرم زیر چشمام کشیده بودم. سیاهی کمرنگ و مرطوبی پس داده بود. مثل این که کاغذ را روی جوهر بگذاری و برداری. بغضم را فروداده و چترم را بیشتر روی صورتم کشیده بودم. صدای مادر مثل سماوری که دائم درحال جوش و خروش و قُل زدن باشد، تو کلهام میپیچید: "لباس ضخیم بپوش. سرما، آرا گیرا ورنمیداره. همه چی رو باید بهش گفت. یه ذره عقل که تو کلهاش نیست." خیلی وقت بود تکه پارههای عقلم را از تو کلهام بیرون آورده، دور انداخته بودم:" دیگه نمیخوام." و عق زده بودم رو هر چه عقل و عاقلِ دنیا. کاش میشد بعضی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.