تو یه تیمارستان ، یک اتاق که درش با غل و زنجیر بسته شده بود توجه منو جلب کرد.
در اتاق رو که باز کردم پسر بچه ای رو با چهره ای معصوم اونجا دیدم که بهم زل زده بود.
از رئیس تیمارستان پرسیدم چرا با اون بچه چنین کاری کردن؟
جوابی که داد کمی ترسناک بود..
_کسی توی اتاق نیست!
•• دارم سعی میکنم بخوابم، ولی اون بهم اجازه نمیده...
•• اون میخواد از طبقه ی یازدهم خونهام پایین بپرم، درست همونطور که خودش پنج سال پیش این کار رو انجام داد...
شب وقتی دیر وقت به خانه رسیدم ،همسرم گونه ام را بوسید و به اتاقش رفت تا بخوابد
صبح که تلفنم را چک کردم،
پیام همسرم را دیدم که گفته بود شب به خانه نمی اید!
هفته ی پیش وقتی با مادر و خواهر دوقلوم برای قدم زدن بیرون رفته بودیم، خواهرم توی گوشم شوخی کرد و باهم خندیدیم
وقتی شوخی اون رو واسه مادرم تعریف کردم مادرم برای چندمین بار با عصبانیت گفت چند بار بگم تو خواهر دوقلو نداری؟
دختر کوچیکم عادت داره توی خواب راه بره.
دیشب با صدای 'تالاپ -تالاپ' چیزی از خواب بیدار شدم:
-یک نفر با لباس های بلند سفید رو به دیوار ایستاده بود و سرش رو به دیوار می کوبید 'تالاپ..تالاپ'
کمی که دقت کردم فهمیدم اون دخترمه که باز توی خواب راه رفته.
-اوه خدای من داری چیکار میکنی.
اونو در آغوش گرفتم تا سرش رو به دیوار نکوبه.
همین موقع یک نفر رو با لباس سفید و بلند کنار در دیدم.
اون دخترم بود که گفت:
-بابا، اونی که بغل کردی من نیستم !
از خواب بیدار شدم یه یادداشت روی میزم بود
-سلام!من توی کمدتم..بیا باهم دوست بشیم.
من ترسیدم و یادداشت رو پاره کردم,
روز بعد یادداشت دیگه ای روی میزم بود:تو نمیتونی از دست من فرار کنی و ما دیگه دوست نخواهیم بود!