چیزی که وحشتناک بود حس میکردم نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده، فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم.
زندگی من بنظرم همانقدر غیرطبیعی، نامعلوم و باورنکردنی میآمد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم
گویا یکنفر نقاش مجنون وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده ،اغلب به این نقش که نگاه میکنم مثل اینست که بنظرم آشنا میآید، شاید برای همین نقش است...
شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن میكند..."
دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ماها خاک می شویم. چرا سر حرف های پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟
چیزی که می ماند همان خوشی است، وقت را باید غنیمت شمرد. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد!