آدم به جایی میرسد که دیگر از هیچکس هیچ انتظاری ندارد، نه میخواهد چیزی بشنود و نه چیزی بگوید. بگذار حرفهایشان را برای هر که میخواهند نگه دارند؛ بعد.. در ذهنش میرود مینشیند کنج تنهایی خود و دیگر از آن پس هیچکس هیچچیز از او به یاد نخواهد آورد...
حالا که تمامَت برای من است
حالا که میدانم با خیالِ راحت دارمَت
حالا که میتوانم پُزِ با تو بودن را به عالم و آدم بدهم
روزی هزاران بار افسوس میخورم!
ای کاش
خیلی قبل ترها
زندگی
مارا،
از دو گوشه ی این شهرِ بزرگ برمیداشت و
سنجاقمان میکرد به هم!
ای کاش زودتر از اینها داشتَمت
.
.
. -