نمایشنامه نمایشنامه شبانه | پرنده سار کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sinârä ๋࣭

کاربرفعال موسیقی + مدیر بازنشسته موسیقی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
24/10/18
ارسالی‌ها
582
پسندها
9,422
امتیازها
24,973
مدال‌ها
25
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسمه تعالی

عنوان نمایشنامه: شبانه
نویسنده: پرنده‌سار
ژانر: #عاشقانه #معمایی
کارکترها:
امید: همسر «سیما»
سرهنگ: افسر بازپرس پرونده‌ی کشته شدن «سیما»

+ سومین نمایشنامه‌م؛ همچنان فکر می‌کنم که «بیا به دیدن من» یه چیز دیگه‌ست، با این حال، «شبانه» هم خوندن داره. نمایشنامه‌نویسی احساس عزیزی‌ست. پیشاپیش متشکرم.
+ دیالوگ‌های امید رو با یه صدای بم خسته بخونید ...
 
امضا : Sinârä ๋࣭

Sinârä ๋࣭

کاربرفعال موسیقی + مدیر بازنشسته موسیقی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
24/10/18
ارسالی‌ها
582
پسندها
9,422
امتیازها
24,973
مدال‌ها
25
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
دیوارها خاکستری نیستند. میز آهنی نیست. اتاق تاریک نیست. بازپرس مخوف نیست. مضنون حتی. هر دو کلافه و خسته، روی صندلی‌های پلاستیکی به انتظار شروع گفتگو نشسته و خیره به میزند. مضنون در فکر. بازپرس پیش خود فکر ‌کرد که از آن دیوارهای سبز حالت تهوع می‌گیرد. پرونده‌ی مسخره‌ی خودکشی را که صد بار خوانده بود، بست. اعصاب کار نداشت.
سرهنگ: «سیما» کیه؟
امید: همسرم. بود.
سرهنگ کلافه‌تر شد. نمی‌توانست. نمی‌شد.
سرهنگ: (سرفه‌ای کرد) از خودت بگو ببینم. چند سالته؟
امید: (نگاهش را از میز بالا نمی‌آورد) بیست و... بیست و نه... سی سال. سی سالمه.
سرهنگ: سن خودتو نمی‌دونی؟
امید: (به چشم‌های سرهنگ نگاه کرد) چرا؛ ولی خیلی وقته کسی ازم نپرسیده که، چند سالمه.
سرهنگ: (خودکارش را برداشت) کجا کار می‌کنی؟
امید: مدرسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sinârä ๋࣭

Sinârä ๋࣭

کاربرفعال موسیقی + مدیر بازنشسته موسیقی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
24/10/18
ارسالی‌ها
582
پسندها
9,422
امتیازها
24,973
مدال‌ها
25
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
سرهنگ: اخلاقش چه‌طور بود؟ عصبی یا ناراحت...؟
امید: گرم. خیلی گرم. و صمیمی.
سرهنگ: ...
امید: من داشتم انشای بچه‌ها رو می‌خوندم. حوصله‌ی نوشتن نداشتم، ولی از خوندن خوشم میومد. بچه‌ها هم، چرت و پرت می‌نوشتن، ولی جالب بود. موضوع انشاشون این بود که، دروغگویی بهتره یا راست‌گویی. همه می‌نوشتن آره دروغگو دشمن خداست و، نباید دروغ بگیم و، از این حرف‌ها، بینشون یه دو نفری هم می‌گفتن دروغ گفتن بهتره. (مکثی کرد) ولی راجع به «سیما»، من واقعا نمی‌تونستم درک کنم که، بهش دروغ می‌گفتم بهتر بود یا راستش رو می‌گفتم. «سیما» در هر صورت موندنی نبود. من هر کاری هم که می‌کردم، «سیما» پر میزد و می‌رفت. چون خودم پرش دادم.
سرهنگ سرش پائین بود. چیزهایی می‌نوشت.
امید: لباس‌هاش رو عوض کرد. پرسید «شام یه چیز ساده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sinârä ๋࣭

Sinârä ๋࣭

کاربرفعال موسیقی + مدیر بازنشسته موسیقی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
24/10/18
ارسالی‌ها
582
پسندها
9,422
امتیازها
24,973
مدال‌ها
25
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سرهنگ: بحث و جدل‌هاتون به کجا می‌کشید معمولا؟ (مکث کرد. کاغذی را برداشت) می‌زدیش؟
امید: (به گوشه‌ای نگاه کرد) نه. من... یه بار یه لیوان شکوندم... (مکث کرد) می‌دونی چیه سرهنگ، ما صبح می‌زدیم به تیپ و تاپ هم. برمی‌گشت به من می‌گفت محاله کسی احمق‌تر از من تو کره زمین وجود داشته باشه. منم اعصابم می‌ریخت به هم، می‌گفتم خانواده‌ت روانیت کردن، گردن من ننداز. باز میومد یه حرفی میزد، من دوبار ساکت می‌شدم، سه بار ساکت می‌شدم، آدم چقدر تحمل داره؟ جوابشو می‌دادم، بحث بالا می‌گرفت. صبح‌ها رو دوست ندارم جناب سرهنگ. صبح‌ها... صبح‌ها خیلی خسته میشم. این خورشید که می‌زنه بالا ها، حس می‌کنم نفس نمی‌تونم بکشم. اصلا... اصلا بین این همه بدبختی و بی‌چارگی، تو این همه فلاکت، خورشید چرا طلوع می‌کنه؟ چرا باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sinârä ๋࣭

Sinârä ๋࣭

کاربرفعال موسیقی + مدیر بازنشسته موسیقی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
24/10/18
ارسالی‌ها
582
پسندها
9,422
امتیازها
24,973
مدال‌ها
25
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سرهنگ: یعنی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد اون شب؟
امید: این همه اتفاق خاص. (سرهنگ چیزی نگفت) سرهنگ تو نبودی وسط زندگی ما که ببینی وضع خرابمو. که ببینی چه‌طوری شدم عروسک توی دستای یه زن! سرهنگ نبودی، پس نگو هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
سرهنگ: خیلی خب، بعد از اینکه شام خوردید چی شد؟
امید: کمی فیلم دیدیم. یه فیلمی دیده بودیم، نه سال پیش، وسط فیلم زنگ زدن بهش، گفتن برادرت با موتور تصادف کرده. فیلمو بریدیم و رفتیم. نه سال به این فکر می‌کردم که آخر اون فیلم چی شد؟ اون شب، بعد چای، گفت «یه هدیه برات دارم». فلششو زد به دستگاه، اومد کنارم لم داد. آخر اون فیلم رو دیدیم. رسیدن به هم. عاشق و معشوقه. ولی من حواسم پرت موهای «سیما» بود. (چشم‌هایش سرخ)
سرهنگ: (پنجه در هم کرده و گوش می‌داد) خب؟ بحثی پیش نیومد؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sinârä ๋࣭
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا