متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان های بلند کودکانه"اندرحکایات جنگلستون"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 234
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت شکار خرمگس (قصه اول)
شیرهای جنگلستون این جور نبودند که بروند شکار کنند و دلی از عزا در بیاورند. از وقتی اینترنت آمده بود همه‌اش می‌نشستند پای کامپیوتر و یا چت می‌کردند یا تو شبکه‌های اجتماعی سرک می‌کشیدند. اما بشنوید از یکی از روزهای زمستان که شیر نر و شیر ماده‌ای گرسنه و وامانده توی آپارتمانشان نشسته بودند و درباره شکار حرف می‌زدند.
شیر نر نعره‌ای سوسولی کشید و گفت: «چه کنیم؟ روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می‌خوره؟»
شیر ماده دستی به موهای فرفری و سرخش کشید و گفت: «پاشو برو یک چیزی شکار کن بیار، این که نشد زندگی.»
شیر نر توی آینه نگاهی به موهای ژولیده‌اش کرد و گفت: «اگر حالشو داشتم یه آرایشگاه می‌رفتم. چی‌کار کنم که نه حال دارم، نه یال، نه کوپال.»
شیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت لاغری بدون درد و خونریزی (قصه دوم)
توی جنگلستون هر کسی زندگی خودش را داشت. بعضی‌ها از بعضی‌ها حساب می‌بردند. بعضی‌ها حساب و کتاب سرشان نمی‌شد. بعضی‌ها سرشان توی کتاب بود و از حساب بویی نبرده بودند.
یک روز شغال داشت توی صفحه‌های نیازمندی‌های روزنامه همجنگلی دنبال آگهی استخدام می‌گشت. اما هیچ کاری که به قیف او بخورد پیدا نمی‌شد. کم‌کم داشت ناامید می‌شد و اشکش در می‌آمد که چشمش افتاد به یک آگهی خیره‌ کننده. آن آگهی از طرف شیر بود که نوشته بود:«به یک همکار خانم یا آقا، با سواد یا بی‌سواد، جوان یا پیر، متأهل یا مجرد، نیازمندم. متقاضیان خواهشمند است با شماره تلفن .... تماس گرفته و یا حضور به هم رسانند.»
شغال فکری کرد و لبخندی زد و با شیر تماس گرفت. «الو من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت صدای شکم در روز روشن (قصه سوم)
صبح یک روز زیبا، نزدیکی‌های مجتمع مسکونی جنگل، صدای عجیبی به گوش می‌رسید:
-قار... قور... قار... قور...
فکر می‌کنید این صدای چی بود؟
- قورباغه‌ای که تازه از استخر برگشته؟
- نه.
- کلاغی که از بس چیپس و پفک خورده به جای قارقار، قارقور می‌کند؟
- نه.
- الاغی که از بس بار برده به روغن‌سوزی افتاده؟
- نه.
- پس چی؟
این صدای شکم آقاگوسفنده بود. گوسفندی که خیلی گرسنه بود. آن‌قدر گرسنه که آبرویش داشت می‌رفت. او مشتی به شکمش کوبید و گفت: «هیس! غُرغُر نکن! الان فکری به حالت می‌کنم.»
گوسفند ما رفت و رفت تا رسید به یک تله موش. با دقت نگاه کرد، این‌وری... آن‌وری... دید یک مغز گردوی تازه و خوشبو چسبیده به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا