- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
قصه گو:یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود در کلبه کنار جنگل، خاله پیرزن مهربانی بود که روزها در مزرعه کوچکش به تنهایی کار می کرد و شبها خسته و غمگین می خوابید.
یکی از شبها که هوا خیلی سرد بود و باران تندی می بارید خاله پیرزن شامش را خورده بود و می خواست بخوابد که یکدفعه «تق! تق! تق!»، صدای در بلند شد.
قصه گو:خاله پیرزن پرسید:
خاله پیرزن: « کیه کیه این وقت شب در می زنه تق و تق و تق!»
قصه گو: صدایی از پشت در جواب داد:
مرغ:- یه مرغ زرد پا کوتاه وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:خاله پیرزن در را باز کرد و با دیدین مرغ زرد پاکوتاه که زیر باران ایستاده بود و از سرما می لزید گفت :
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ، بیا بفرما جونم بشین کنار...
یکی از شبها که هوا خیلی سرد بود و باران تندی می بارید خاله پیرزن شامش را خورده بود و می خواست بخوابد که یکدفعه «تق! تق! تق!»، صدای در بلند شد.
قصه گو:خاله پیرزن پرسید:
خاله پیرزن: « کیه کیه این وقت شب در می زنه تق و تق و تق!»
قصه گو: صدایی از پشت در جواب داد:
مرغ:- یه مرغ زرد پا کوتاه وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:خاله پیرزن در را باز کرد و با دیدین مرغ زرد پاکوتاه که زیر باران ایستاده بود و از سرما می لزید گفت :
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ، بیا بفرما جونم بشین کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.