- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
خانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد و افتاد. دماغش کج شد، چشم هایش چپ شد. خانم غول، خودش راتوی آیینه دید و گفت: « وای وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درستش کنم.»
خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که آمد گفت: «به به چه بوی غذایی! چه خانه ی تمیزی! دست شما درد نکند خانمی!» بعد یکهو، عینک را دید و گفت: «چی به چشم هایت زدی خانمی؟! بگذار ببینم! تو جایی را هم می توانی ببینی؟» و آمد عینک را بردارد که عینک گیر کرد به دماغ خمیری.
خمیر ترک خورد و افتاد و چشم و دماغ پیدا شد. آقا غول گفت: «چرا این شکلی شدی خانمی؟» و در اتاق راه رفت و فکر...
خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که آمد گفت: «به به چه بوی غذایی! چه خانه ی تمیزی! دست شما درد نکند خانمی!» بعد یکهو، عینک را دید و گفت: «چی به چشم هایت زدی خانمی؟! بگذار ببینم! تو جایی را هم می توانی ببینی؟» و آمد عینک را بردارد که عینک گیر کرد به دماغ خمیری.
خمیر ترک خورد و افتاد و چشم و دماغ پیدا شد. آقا غول گفت: «چرا این شکلی شدی خانمی؟» و در اتاق راه رفت و فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.