متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نقد همراه نقد همراه رمان بازنویسی مبارزان عشق | fatemeh.AB79 / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع Niyosha22
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 202
  • کاربران تگ شده هیچ

Niyosha22

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,019
پسندها
29,662
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #1
690221_42a0970b60d7650602b1434ac66ed992.jpg

با سلام خدمت نویسنده عزیز!
"نقد بی کینه دیگران بر کار ما پاداشی است که ارزش آن را باید دانست"
رمان"مبارزان عشق" بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا دو هفته صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود.
پس از مطالعه نقدها، موظفید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه رمان‌نویسی و چگونگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

نهال رادان

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
113
پسندها
757
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سن
17
  • #2
پارت اول

سوسوی نور ماه، اتاق تاریک را روشن می‌کرد. نگاهش را به آسمان پر از ستاره داد.
امشب حالش حسابی گرفته شده بود.(به نظرم بهتر بود می‌نوشتی که چرا حسابی حالش گرفته شده بود) دلش هوای بیرون از خانه را می‌خواست.(!)
دستش را دراز کرد و از روی میز مستطیلی چوبی، هندزفری‌اش که کنار صفحه نمایش رایانه‌اش بود؛ برداشت و به موبایل با قاب مشکی که در دست چپش بود، متصل کرد و سیم‌هایش را به دور موبایل پیچید و در جیبش شلوار جینش قرار داد.
در خانه سکوت حکم‌فرما بود.
به آرامی با قدم‌های کوتاه خودش را به در رساند، به در آبی رنگ اتاق که رسید، ایستاد. دستگیره فلزی سرد را گرفت و به آرامی به پایین کشید.(یکم از آرایه ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نهال رادان

نهال رادان

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
113
پسندها
757
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سن
17
  • #3
اتاق در سکوت فرا گرفت(فرا گرفته شد) و پسرک چشم‌های سرد و بی‌روحِ خاکستری‌‌اش گرد شد و دستش زیر چانه‌اش زد و متفکر گفت:
- اصلاً چرا من نمی‌تونم تو رو ببینم... نکنه دوربین مخفیه... یا نه میکـ....(...) .
ادامه حرفش توسط همان صدا قطع شد.
- باید کتابی که تو رو( تورو به این‌جا فرستاده) فرستاده این‌جا (رو)بخونی و اینطوری(این‌طوری) جواب سوالاتت(رو) می‌فهمی!
سرش را خاراند و چشم به اطراف چرخاند،(؛) با دیدن کتاب، بر روی عسلی کنار تخت، با اعتراض گفت:
- این کتاب خیلی قطوره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نهال رادان

fatemeh^_^

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
2,777
امتیازها
14,573
مدال‌ها
14
  • #4
پارت پنج

بیرون از اتاق یک راه‌ روی(راهرو) سه در دویی(سه در دو)وجود داشت و در آن راه رو (راهرو) سه در دیگر بودند و هر دو بدون توجه، از آن راه رو(راهرو)گذشتند. بعد از آن یک سالن بزرگ وجود داشت که شش مبل سلطنتی وجود داشت. جانا به آرامی روی یکی از مبل‌های سلطنتی دو نفره نشست و به آرامی با انگشتش به ساشا اشاره کرده که به سمتش برود.
آب دهانش را قورت داد و همان‌جایی که بود ایستاد.
- نگفتی؛ به جز چی؟
جانا به آرامی لبخندی به رویش زد و از جایش بلند شد و همان طور(همانطور) که به سمت پله‌هایی که سمت چپ بود می‌رفت؛ گفت:
- یکی از قوانینی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : fatemeh^_^

fatemeh^_^

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
2,777
امتیازها
14,573
مدال‌ها
14
  • #5
پارت شیش

ساشا در حالی که پشت گردنش(را) می‌خاراند و(،) گفت:
- یعنی به خاطر این موضوع هیچ‌کس نباید ازدواج کنه؟
جانا از روی پله بلند شد و در حالی که از پله‌‌ها پایین می‌رفت(،) در پاسخش گفت:
- البته که نه... .
ساشا به تبعیت از او بلند شد و به آرامی از پله‌ها پایین می‌رفت.(رفت)
- پس چه‌جوری ازدواج می‌کنن؟
از پله‌ی آخر هم پایین آمده بود. او در حالی که به سمت در قهوه‌ای رنگ رو به(روبه) روی این اتاق می‌رفت گفت:
- بعد از این موضوع، ملکه تصمیم گرفت که عشق و عاشقی ممنوع کنه ولی... .
در را باز کرد، یک میز گرد بزرگ در آن داشت و هفت صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : fatemeh^_^

fatemeh^_^

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
2,777
امتیازها
14,573
مدال‌ها
14
  • #6
پارت هفت

- این در‌ها برای ورود به منطقه جنگیِ هر دهکده‌ است.
بعد هم به آرامی به سمت میز رفت و گفت:
- خب چی رو نمی‌فهمی؟
ساشا نگاهش (را) از در‌ها گرفت و به جانا داد و گفت:
- این که مگه میشه کسی ازدواج کنه ولی عاشق شوهرش یا زنش نباشه؟
شمشیر را بر روی میز گذاشت و روی صندلی نشست و گفت:(توصیف حالت قبل دیالوگ. خونسرد بود، عصبی بودو... چه حالتی داشت؟)
- بعد از ازدواج باید عاشق همسراشون بشند(بشن)وگرنه... .
چهره‌اش درهم رفت. صدایش را آرام کرد و ادامه داد:
- مجازات می‌شن.
پوزخندی رو(بر روی) ل**ب‌های ساشا مهمان شد و گفت:
- من اصلا(اصلاً)...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : fatemeh^_^

fatemeh^_^

کاربر انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
2,777
امتیازها
14,573
مدال‌ها
14
  • #7
پارت هشت

جانا چشم‌هایش را بست و آرام گفت:
- چشمات رو ببند.
ساشا چشم‌هایش را بست، نسیم خنکی مو‌های بلوند جانا و مو‌های مشکی و کوتاه ساشا را نوازش می‌کرد، یکدفعه ساشا و جانا در اتاقی که بودند ظاهر شدند، جانا چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
- من باید برم ولی سه ساعت دیگه برمی‌گردم.
اجازه نداد ساشا اتفاقی که اکنون برایش افتاده بود را هضم کند و از دیدش ناپدید شد. ساشا با تعجب به جای خالی جانا خیره شد.
در با شتاب باز شد و سامانتا درچارچوب در ظاهر شد.
- عجب شانسی داری.(،)کتاب درست میشه.
ساشا با گیجی سرش را بلند کرد. نگاهش سوالی بود.
- ها؟ خداروشکر.
دسته به سینه به چارچوب در تکیه داد و جفت ابرویش را بالا داد.
- چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
نگاهش را به فرشِ آبی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : fatemeh^_^

Matt~

کاربر قابل احترام
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,634
پسندها
29,213
امتیازها
64,873
مدال‌ها
35
  • #8
#پارت 9
در کشو را باز کرد و به آرامی میله استیل را برداشت.
- باشه.
همان‌طور که میله را در جیبش سویشرت سبزش می‌گذاشت؛ نیازی به نقطه ویرگول نیست فقط ویرگول کافی است زیر ل**ب گفت:
- شاید لازمم بشه.
همان‌طور که در کشو را می‌بست، کشو دوم که نیمه باز بود را به‌طور کامل باز شد.باز کرد درست تر هستش درون کشو یک یک کلید و یک پاکت‌نامه قرار داشت. دستش را دراز کرد تا کلید را بردارد اما پاکت‌نامه‌ی شیری رنگ مانع شد و باعث شد بی‌خیال دسته تک کلید شد و پاکت‌نامه برداشت. انگار از قبل باز شده بود. هیچ تمبری و آدرس فرستنده‌ای درونش نداشت. پاکت را برگرداند؛
فقط ویرگول کافی است اما وقتی دست برد درونش،این جمله بهتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Matt~

Matt~

کاربر قابل احترام
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,634
پسندها
29,213
امتیازها
64,873
مدال‌ها
35
  • #9
#پارت 10
به پاشنه‌ی پایش چرخید که به سمت میز برود، محمد هم از این فرصت استفاده کرد و ساق پایش را به سمت خودش کشید که او هم در کنارش افتاد.
- کجا؟ حالا بودی؟
ل**ب‌هایش را به دندان گرفت و خندید و دستش را روی سنگ مرمری گذاشت و با کمکش بلند شد.و با کمک آن بلند شد
- محمد، می‌خوای بجنگی؟
بالای سرش ایستاد و دستش را به سمتش دراز کرد.
- فقط به هدفت فکر کن.
دستش را گرفت، او را به سمت خودش کشید و با کمکش بلند شد و سرشرا کج کرد و گفت:
- زدی صورتِ جذابم رو داغون کردی.
اجازه نداد نیکول حرفی بزند و دستش را مشت کرد و محکم بر روی صورتش فرود آمد.
دستش را روی صورتش گذاشت، مایع گرمی را روی انگشتانش حس کرد و دستش را پایین آورد و با دیدن خون روی دستش، نفس‌هایش تند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Matt~
عقب
بالا