حالا که نشستهام دستم را گذاشته ام زیر چانه ام به خودم فکر میکنم
به اینکه چقدر شبیه شدهام به آنچه همیشه توی ذهنم از خودم ساخته بودم
اصلا حالا و همین لحظه کجای زندگیام ایستاده ام
به پدرم فکر میکنم؛ اینکه دلتنگ صدایش هستم
و برادرم و اخمهایش
حتی دلم برای دور دور های اجباریمان هم تنگ شده
به کتابهای دانشگاه فکر میکنم
و کلاسها و تحقیقهایم
به بوی برگ باران خوردهی درخت ازگیل همسایه فکر میکنم
به خیس شدن زیر باران
به همهی چیزهای بی سر و ته دنیا فکر میکنم