- نویسنده موضوع
- #1
بخاطر احساساتی که توی وجودم سنگینی میکنه
قلبم کاملا بی حس شده
حالا دیگه عادت کردم که
قلبم رو به خوبی از همه پنهان کنم
تا کجا پیش خواهم رفت؟
من فقط به جلو نگاه کردم و دویدم
بخاطر چیزهایی که پس زدم
از نگاه کردن به عقب میترسم
همینطور که زمان میگذره
من همه ی لحظات و روزهای قشنگ
و همچنین روزهایی که باعث برانگیخته شدن قلبم شدن رو میفرستم برن
مثل خورشید و ماه
که هر روز طلوع میکنن و بعد غروب میکنن
بعضی وقتا گریه میکنم
بعضی وقتا میخندم
با نگاه به جلو
صدمه دیدم
فقط کاری که قلبم میگه انجام میدم
دقیقا مثل ستاره های بی شماری
که همیشه توی آسمون هستن,
تا جایی که میتونم سعی می کنم بدرخشم
خودت رو پنهان نکن، خودت رو دقیقا همونطور که هستی
با خیال راحت بهم نشون بده...
قلبم کاملا بی حس شده
حالا دیگه عادت کردم که
قلبم رو به خوبی از همه پنهان کنم
تا کجا پیش خواهم رفت؟
من فقط به جلو نگاه کردم و دویدم
بخاطر چیزهایی که پس زدم
از نگاه کردن به عقب میترسم
همینطور که زمان میگذره
من همه ی لحظات و روزهای قشنگ
و همچنین روزهایی که باعث برانگیخته شدن قلبم شدن رو میفرستم برن
مثل خورشید و ماه
که هر روز طلوع میکنن و بعد غروب میکنن
بعضی وقتا گریه میکنم
بعضی وقتا میخندم
با نگاه به جلو
صدمه دیدم
فقط کاری که قلبم میگه انجام میدم
دقیقا مثل ستاره های بی شماری
که همیشه توی آسمون هستن,
تا جایی که میتونم سعی می کنم بدرخشم
خودت رو پنهان نکن، خودت رو دقیقا همونطور که هستی
با خیال راحت بهم نشون بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.